حرف ن
๑๑๑
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
๑๑๑
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
๑๑๑
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
๑๑๑
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
๑๑๑
ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را از دل برآرم چاه کو
๑๑๑
ناله را هر چند می خواهم که پنهانش کنم
سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
๑๑๑
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
๑๑๑
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
๑๑๑
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
๑๑๑
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز در این شهر که نامی داری
๑๑๑
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
๑๑๑
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
๑๑๑
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
๑๑๑
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود
๑๑๑
ناوک چشم تو در هر گوشهای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
๑๑๑
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم
๑๑๑
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
๑๑๑
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
๑๑๑
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
๑๑๑
نخواهی دید روی او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از او که تا بینی لقای او
๑๑๑
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
๑๑๑
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
๑๑๑
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
๑๑๑
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
๑๑๑
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
๑๑๑
نرگس همه شیوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
๑๑๑
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
๑๑๑
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
๑๑๑
نژاد و گوهر من از محیط یکرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ و بو بستند
๑๑๑
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
๑๑๑
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
๑๑๑
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
๑๑๑
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
๑๑๑
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
๑๑๑
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
๑๑๑
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
๑๑๑
نشان عهد و و فا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
๑๑๑
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمیبینم
๑๑๑
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
๑๑๑
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
๑๑๑
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
๑๑๑
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
๑๑๑
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
از آن گوهر که در گنجینه داری
๑๑๑
نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش
๑๑๑
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
๑๑๑
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
๑๑๑
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
๑๑๑
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
๑๑๑
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
๑๑๑
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
๑๑๑
نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد
که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد
๑๑๑
نقدِ صوفی نه همه صافیِ بیغَش باشد
ای بسا خرقه که مُستوجبِ آتش باشد
๑๑๑
نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد
عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد
๑๑๑
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سِکندری داند
๑๑๑
نقدها را بُوَد آیا که عَیاری گیرند؟
تا همه صومعه داران پیِ کاری گیرند
๑๑๑
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بختِ من از خواب در نمیآید
๑๑๑
نصیحتی کُنَمَت بشنو و بهانه مَگیر
هر آنچه ناصِحِ مُشْفِق بگویَدَت بپذیر
๑๑๑
نی قصهٔ آن شمعِ چِگِل بتوان گفت
نی حالِ دلِ سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگِ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت
๑๑๑
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویههایِ غریبانه قِصه پردازم
๑๑๑
نکتهای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
๑๑๑
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
๑๑๑
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
๑๑๑
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
๑๑๑
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست
๑๑๑
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست
๑๑๑
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
๑๑๑
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
๑๑๑
نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند
๑๑๑
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
๑๑๑
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
๑๑๑
نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
๑๑๑
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
๑๑๑
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول
๑๑๑
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
๑๑๑
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
๑๑๑
نظر از مدعیان بر تو نمیاندازم
تا نگویند که من با تو نظر میبازم
๑๑๑
نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
๑๑๑
نبایستی هم اول مهر بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن
๑๑๑
نشان بخت بلند است و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
๑๑๑
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
๑๑๑
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
๑๑๑
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندهست آرزومندی
๑๑๑
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
๑๑๑
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
๑๑๑
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
๑๑๑
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
๑๑๑
نشنیدهام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
๑๑๑
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی
๑๑๑
نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا
نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا
๑๑๑
نرد کف تو بردست مرا
شیر غم تو خوردست مرا
๑๑๑
نذر کند یار که امشب تو را
خواب نباشد ز طمع برتر آ
๑๑๑
نگار خوب شکربار چونست
چراغ دیده و دیدار چونست
๑๑๑
نقش بند جان که جانها جانب او مایلست
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
๑๑๑
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
๑๑๑
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
๑๑๑
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
๑๑๑
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد
๑๑๑
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
๑๑๑
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
๑๑๑
نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گریههای جمله عالم در وصالش خنده شد
๑๑๑
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
๑๑๑
نه فلک مر عاشقان را بنده باد
دولت این عاشقان پاینده باد
๑๑๑
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
نی هر خسیس را شه رخسار مینماید
๑๑๑
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
๑๑๑
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
๑๑๑
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند
๑๑๑
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
๑๑๑
ندا رسید به جانها که چند میپایید
به سوی خانه اصلی خویش بازآیید
๑๑๑
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
๑๑๑
نوریست میان شعر احمر
از دیده و وهم و روح برتر
๑๑๑
نزدیک توام مرا مبین دور
پهلوی منی مباش مهجور
๑๑๑
نیشکر باید که بندد پیش آن لبها کمر
خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر
๑๑๑
نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر
๑๑๑
نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
๑๑๑
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار
๑๑๑
نبشتست خدا گرد چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار
๑๑๑
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور
๑๑๑
نیم شب از عشق تا دانی چه میگوید خروس
خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس
๑๑๑
نگاری را که میجویم به جانش
نمیبینم میان حاضرانش
๑๑๑
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای میتازش
๑๑๑
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم
๑๑๑
نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
๑๑๑
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
๑๑๑
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا این بس که من با من برآیم
๑๑๑
ناآمده سیل تر شدستیم
نارفته به دام پای بستیم
๑๑๑
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
๑๑๑
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
๑๑๑
نو به نو هر روز باری می کشم
وین بلا از بهر کاری می کشم
๑๑๑
نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
๑๑๑
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
๑๑๑
نشانیهاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
๑๑๑
نی نی به از این باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن
๑๑๑
نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن
๑๑๑
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
๑๑๑
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه پای روغن
๑๑๑
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
๑๑๑
نوبهارا جان مایی جانها را تازه کن
باغها را بشکفان و کشتها را تازه کن
๑๑๑
نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان
๑๑๑
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ میترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
๑๑๑
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
๑๑๑
نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
๑๑๑
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
๑๑๑
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو
๑๑๑
نور دل ما روی خوش تو
بال و پر ما خوی خوش تو
๑๑๑
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
๑๑๑
ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره
تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره
๑๑๑
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
๑๑๑
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
๑๑๑
ندیدم در جهان کامی دریغا
بماندم بیسرانجامی دریغا
๑๑๑
ناگه از میکده فغان برخاست
ناله از جان عاشقان برخاست
๑๑๑
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
๑๑๑
نگارا، بیتو برگ جان که دارد؟
دل شاد و لب خندان که دارد؟
๑๑๑
ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به یکبار برآمد
๑๑๑
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
๑๑๑
نگارا، جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند
๑๑๑
نگارینی که با ما مینپاید
به ما دلخستگان کی رخ نماید؟
๑๑๑
نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار
نظارهٔ رخت از عاشقان دریغ مدار
๑๑๑
نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولیتر
ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولیتر
๑๑๑
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش
๑๑๑
ناخورده شراب میخروشیم
بنگر چه کنیم؟ اگر بنوشیم
๑๑๑
نگارا از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان
به خوبی در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان
๑๑๑
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟
๑๑๑
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
๑๑๑
نگویی باز: کای غم خوار چونی؟
همیشه با غم و تیمار چونی؟
๑๑๑
نیم بیتو دمی بیغم، کجایی؟
ندارم بیتو دل خرم، کجایی؟
๑๑๑
نه از تو به من رسید بویی
نه وصل توام نمود رویی
๑๑๑
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
๑๑๑
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
๑๑๑
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند
๑๑๑
نفسی داشتم و ناله و شیون کردم
بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم
๑๑๑
نازنینا، ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا…؟
๑๑๑
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
๑๑๑
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
๑๑๑
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
๑๑๑
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
๑๑๑
نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی
چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی
๑๑๑
نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی
من بدو میرسم اما تو که دیدن نتوانی
๑๑๑