رویش

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشاعره» ثبت شده است

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم

✧✧✧

یا رب امان ده تا بازبیند

چشم محبان روی حبیبان

✧✧✧

یا رب این آتش که بر جان من است

سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

✧✧✧

یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

❋ ❋ ❋

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

❋ ❋ ❋

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند

❋ ❋ ❋

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

❀❀❀

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست

❀❀❀

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

❀❀❀

و گر ز هستی خود بگذری یقین می دان

که عرش و فرش و ملک زیر پا توانی کرد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

๑๑๑

نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست

خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود

๑๑๑

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشینی

๑๑๑

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

☽ ☽ ☽ 

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

☽ ☽ ☽ 

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

☽ ☽ ☽ 

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن

✤✤✤

لاله بسی تنگ و دلم تنگ نیست

بس هنرم هست ولی ننگ نیست

✤✤✤

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

داغ دل بود به امید دوا بازآمد

✤✤✤

لاله پر داغ از آن شد که نداند گلچین

خار در دیده بلبل رود از چیدن گل

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز

که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت

✺✺✺

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

✺✺✺

گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

✺✺✺

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است

کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم

❄❄❄

کار بوسه چو آب خوردن شور

بخوری بیش، تشنه تر گردی

❄❄❄

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

❄❄❄

کار صواب باده پرستیست حافظا

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

✦✦✦

قومی متفکرند در مذهب و دین

جمعی متحیرند در شک و یقین

✦✦✦

قومی که گفته اند حقیقت پدید نیست

در حیرتم که غیر حقیقت چه دیده اند

✦✦✦

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

♢♢♢

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

♢♢♢

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

♢♢♢

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی

کمینه ذره خاک در تو بودی کاج

غبار آیینه دل حجاب دیده ماست

وگر نه شاهد ما بی نقاب می گذرد

❃❃❃

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

حیات جاودانش ده که حسن جاودان دارد

❃❃❃

غبار راه طلب کیمیای بهروزیست

غلام دولت آن خاک عنبرین بویم

❃❃❃

غبار غم برود حال خوش شود حافظ

تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

✽✽✽ 

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

✽✽✽ 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

✽✽✽ 

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار

مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط

در کشوری که یوسف ما را بها کنند

✹✹✹

ظالم بمرد و قاعده‌ی زشت از او بماند

عادل برفت و نام نکو ، یادگار کرد

✹✹✹

ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود

از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را

✹✹✹

ظالم که کباب از دل درویش خورد

چون در نگری ز پهلوی خویش خورد

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید

همچنان درعمل معدن و کان است که بود

✻ ✻ ✻

طالبان را مژده مطلوب آمد در کنار

می کشان را کن خبر پیر مغان آمد پدید

✻ ✻ ✻

طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف

ور بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

✻ ✻ ✻

طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه

آنجاست جلوه گاهم ، اینجا چه کار دارم

ضامن شده ام بهر نجات همه کس

برمن بنویس سیئات همه کس

✰✰✰

ضایع مکن این دم ار دلت سودا نیست

کین باقی عمر را بقا پیدا نیست

✰✰✰

ضرب شمشیر تو را نازم که در هر ضربتی

جان سلمان را حیات جاودانی می دهد

✰✰✰

ضرورت است که پیش تو پنجه نگشایم

مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

❈❈❈

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

❈❈❈

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده ای مارا

❈❈❈

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار

وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

✶✶✶

شاهدان گر دلبری زین سان کنند

زاهدان را رخنه در ایمان کنند

✶✶✶

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی

دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام

✶✶✶

شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

سحر کرشمه چشمت به خواب می دیدم

زهی مراتب خوابی که به زبیداری است

 

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

 

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی

گفت بازآی که دیرینه این درگاهی

 

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود

ژاله از روی لاله دور مکن

تا نسوزد ز شعله بستان را

 

ژرف است محیط این جزیره

خاکش سیه است وآب تیره

 

ژغ ژغ آن زان تحمل می کنی

تا که خاموشانه بر مغزی زنی

 

ژغ ژغ آن عقل ومغزت را برد

صد هزارن عقل را یک نشمرد

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندر آن یک میم غرق است

 

ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش

میان ماه و رخ یار من مقابله بود

 

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

 

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت

اشکم به زبان حال با خلق بگفت

 

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

 

راه حق را کی توان پیمود با بار تعلق

کاین سفر،ره توشه ای غیر از سبکباری ندارد

 

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

ذات تو که مجموعه ُ اقسام معالی است

انواع کمالات هنر را شده جامع

 

ذات نایافته از هستی بخش

کی تواند که شود هستی بخش

 

ذاتت ورای مرتبهُ جمله عالم است

عالم به ذات تست گرش هست اعتبار

 

ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار

که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

 

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گر چه دربانی میخانه فراوان کردم

 

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم بازآید

 

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود

غافل از خویش نمود وزبر وزیرم کرد

 

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

 

خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

 

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران

و از ساقیان سروقد گلعذار هم

حاتم طایی تویی اندر سخا

رستم دستان تویی اندر نبرد

 

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند

 

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

 

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شکر ایام وصالش

 

چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست

 

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

 

جامه رنگین ما آز وهواست

هر چه بر ما می رسد از آز ماست

 

جامی بده که باز به شادی روی شاه

پیرانه سر هوای جوانیست در سرم

ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد

صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد

 

ثبات عهد تو گر عکس بر زمان فکند

زمانه را نکند گردش فلک تغییر

 

ثبات وصبر گنج بی زوالند

که منزل در دل ویرانه کردند

 

ثبوت ونفی کند دورت از حقیقت عالم

که هست علم حقیقت ورای نفی و ثبوت

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

 

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

 

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش

هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن

 

تا بدانجا رسید دانش من

که بدانم همی که نادانم

پای ما لنگ است و منزل بس دراز

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

 

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

 

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم