حرف غ
❃❃❃
غبار غم نگیرد دامن دل های قدسی را
قفس بر مرغ وحشی ،شهپر پرواز می گردد
❃❃❃
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
❃❃❃
غرض زاشک فشانی گهر فروشی نیست
که گریه در غم او ورد صبح وشام من است
❃❃❃
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
❃❃❃
غرق خون بود نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهُ شیرین و بخوابش کردم
❃❃❃
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
❃❃❃
غریو شادی از هر سو طنین انداز می باشد
که سبط منتخب امشب دلاور یاوری دارد
❃❃❃
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
❃❃❃
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
❃❃❃
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
❃❃❃
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده لعل تو هوشیارانند
❃❃❃
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که درگدا صفتی کیمیا گری داند
❃❃❃
غلام همت آن رهروان چالاکم
که از دو کون ره عالم دگر گیرند
❃❃❃
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
❃❃❃
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند
❃❃❃
غلط است آن که گویند به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
❃❃❃
غم از هر جا که در ماند فتد در جستجوی من
بلا هر گه که سرگردان شود آید بسوی من
❃❃❃
غم بزرگ جهان را اگر زپیر بپرسی
بگویدت: غم پیرست در عزای جوانی
❃❃❃
غم به قدر غمگسار ازآسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
❃❃❃
غم به هر جا که رود سر زده آید به دلم
چه کنم ؟ خانهُ من بر سر راه افتادست
❃❃❃
غم جور تو پیرم کرد وخم شد پشتم از هجران
خدا پیرت کند ما را به وصل خویش برنا کن
❃❃❃
غم دل با که گویم من دما دم
که ترسم بشنوند وشاد گردند
❃❃❃
غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم
❃❃❃
غم مرا دگران می خورند بیش ازمن
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
❃❃❃
غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
❃❃❃
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
❃❃❃
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
❃❃❃
غمناک نباید بود از طعن حسود ،ای دل
باشد که چو وا بینی خیر تو در این باشد
❃❃❃
غمی نارفته بیرون از دلم،آید غمی دیگر
ندارم مهلتی ،از ماتمی تا ماتم دیگر
❃❃❃
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
❃❃❃
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
❃❃❃
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
❃❃❃
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
❃❃❃
غوطه ها باید میان قلزم اندیشه زد
گوهر مقصود را هم زان میان باید گرفت
❃❃❃
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را
❃❃❃
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
❃❃❃
غیر ره دوست کی توان رفتن
جز مدحت او کجا توانی گفتن
❃❃❃
غم زمانه که هیچش کران نمیبینم
دواش جز می چون ارغوان نمیبینم
❃❃❃
غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
❃❃❃
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آبِ دیده از این رهگذر دریغ مدار
❃❃❃
غنیمت دان و مِی خُور در گلستان
که گُل تا هفتهی دیگر نباشد
❃❃❃
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
❃❃❃
غلام کیست آن لُعبَت که ما را
غلام خویش کرد و حلقه در گوش
پریپیکر بُتی کز سِحرِ چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش
❃❃❃
غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست
الا دمی که در نظر یار بگذرد
❃❃❃
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
❃❃❃
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت!
❃❃❃
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
❃❃❃
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
❃❃❃
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
❃❃❃
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند
❃❃❃
غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
❃❃❃
غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی
❃❃❃
غلام باغبانانم که یارم باغبانستی
به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی
❃❃❃
غلام حلقه به گوش تو زار باز آمد
خوشی درو بنگر، کز ره دراز آمد
❃❃❃
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار
غم جهان چه خوری؟ زانکه گر به چرخ بلند
رسی، که آخر کارت به خاک پست دهد
«قمری عاملی»
❃❃❃
غم تو گردن هستیم بشکست
دو سر در یک گریبان مینگنجد
«سیف فرغانی»
❃❃❃
غم صحرائیان دارم که غافل گیری گردون
به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را
«محتشم کاشانی»
❃❃❃
غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای
که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد
«اوحدی»
❃❃❃
گشتیم زنده در گور، از بس در این غمآباد
کردیم خاک بر سر، در ماتمِ عزیزان
❃❃❃
غنچه را باد صبا از پوست میآرد برون
بینسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
«صائب تبریزی»
❃❃❃
غریب ملک بهاریم و شهرِ سبزِ چمن
نه گلفروش شناسند نه باغبان ما را
«دانش مشهدی»
❃❃❃
غبارم آب میگردد ز شرم گردنافرازی
ز شبنم برنیایم گر همه گردم هوا اینجا
«بیدل دهلوی»
❃❃❃
غم از من، گریه از من، نالهی آوارگی از من
تو هم ای مرغ شب بیدار شو، بانگی بزن امشب
«معینی کرمانشاهی»
❃❃❃
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست
«بیدل دهلوی»
❃❃❃
غم ز هرکس رویگردان شد، به من آوَرْدْ روی
کعبهی اندوهْ گوئی بیتالاحزانِ من است
«طالب آملی»
❃❃❃
غمی گرفته جهان را که آفتاب از بحر
چو ابر با مژهی اشکبار میخیزد
«ناظم هروی»
❃❃❃
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
«فروغی بسطامی»
❃❃❃
غمنامهی عاشق را، ناخوانده مکن پاره
بیچاره رقم کرده، از خونِ جگر چیزی
«کلیم کاشانی»
❃❃❃
غم مرا به غم دیگران قیاس مکن
که من نشانهٔ غمهای بیقیاس شدم
«هلالی جغتایی»
❃❃❃
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبر است و تنداری، که کمتر میدهد دستم
«اوحدی مراغهای»
❃❃❃
غیر را دوش چو راندی به غضب باز امروز
زین نهان خواندن اندیشه فزا چیست غرض؟
«محتشم کاشانی»
❃❃❃
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی، نتوان کشید باری
«هوشنگ ابتهاج»
❃❃❃
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
«بیدل دهلوی»
❃❃❃
غمِ تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبارِ خاطر گردی که در هوای تو باشد
«امیرخسرو دهلوی»
❃❃❃
غم معشوق دل نشناس را حاصل چه میباشد
به دلداری دهم دل را که داند دل چه می باشد
«محتشم کاشانی»
❃❃❃
غایب شد از نظر به نفس راست کردنی
در پیش چشم خویش شکاری که داشتم
برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی
از برگریز حادثه باری که داشتم
«صائب تبریزی»
❃❃❃
غافل مشو زِ گوهرِ اشکِ رَهی که چرخ
این سیمگون ستاره به دامان نداشته است
«رهی معیری»
❃❃❃
غمِ روزی مَخور برهَم مزن اوراقِ دَفتر را
که پیش از طِفل، خالِق پرکند پِستان مادر را
«صائب تبریزی»
❃❃❃
غمخوار من، به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت، برای تماشا خوش آمدی
«فاضل نظری»
❃❃❃
غم عشقت بیابان پرورم کرد
هوای بخت بی بال و پرم کرد
به مو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کر
«بابا طاهر»
❃❃❃
غافل از بخت سیه بر زلف او دل بستهام
هر که آگاه است میداند که غافل بستهام
همرهان چون باد از دریا گذر کردند و من
چون نم از بی مایگی خود را به ساحل بستهام
«صیدی تهرانی»
❃❃❃
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
«سیف فرغانی»
❃❃❃
غلط کردم، نه آن گَنجی که در آغوش من گُنجی
مرا این بس که در گُنجم به کُنجی در جهان تو
«اوحدی»
❃❃❃
غلط است هرکه گوید که به دل رَهَست دل را
دلِ من زِ غصه خون شد دل او خبر ندارد
«وحشی بافقی»
❃❃❃
غیر عبرت هیچ چیز از دار دنیا برمدار
هر چه را خواهی زچشم انداخت از جا برمدار
«صائب تبریزی»
❃❃❃
غم غریبی و اندوه بیکران ما را
چنان گداخت که گویی نماند جان ما را
چنان ضعیف شدیم از مشقت هجران
که هست زندگی خویشتن گران ما را
«ادهم قزوینی»
❃❃❃
غافلی از حال دل ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند!
«صائب تبریزی»
❃❃❃
غم فرستاده ی عشق است عزیزش دارید
که غریب است از اقلیم وفا می آید
«طالب آملی»
❃❃❃