حرف ح
حاصل عمر بجز خاطره ای بیش نبود
وانهمه در خور اندیشه و تشویش نبود
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم پخته شدم سوختم
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
حافظ ازباد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
حافظ خام طمع شرمی ازین قصه بدار
عملت چیست که فردوس برین می خواهی
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می نوشت
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
حافظ ار در گوشه محراب مینالد رواست
ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حال متکلم از کلامش پیداست
ازکوزه همان برون تراود که در اوست
حالی خیال وصلت خوش میدهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
حب دنیا هست رأس هر خطا
از خطا کی می شود ایمان عطا
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
حد بگردن داری و حد می زنی
گر یکی باید زدن صد می زنی
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
حسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
حسن زن دلجویی و آزرم اوست
زیور زن مهر وخوی گرم اوست
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
فراش باد هر ورقش را به زیر پی
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
حفظ قرآن است تاجی بر سرت
گوهر معنی به از هر گوهرت
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا میفرستمت
حیف باشد از تو ای صاحب هنر
کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
حالِ دل با تو گفتنم هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم هوس است
حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست
حُسنت به اتفاقِ مَلاحت جهان گرفت
آری به اتفاق، جهان میتوان گرفت
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگهدارد
حُسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله گون باد
حَسْبِ حالی نَنِوشتی و شد ایّامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
حالِ خونین دلان که گوید باز؟
وز فلک خونِ خُم که جوید باز؟
حجابِ چهرهٔ جان میشود غبارِ تنم
خوشا دَمی که از آن چهره پرده برفکنم
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم
حاشا که من ازجور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطفست و کرامت
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
حافظ این حال عجب با که توان گفت، که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
حافظ ز دیده دانهی اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و احملها
حریم عشق را درگه بسی بالا تر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
حسن تو نادر است در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حناست آن که ناخن دلبند رشتهای
یا خون بی دلیست که در بند کشتهای
حدیث یا شکر است آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شدهست که فرمانِ عاملِ معزول
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت
حبیب کعبه جانست اگر نمیدانید
به هر طرف که بگردید رو بگردانید
حال ما بیآن مه زیبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل
حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گله خران را شاد کردم
حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری
حدی نداری در خوش لقایی
مثلی نداری در جان فزایی
حکم نو کن که شاه دورانی
سکه تازه زن که سلطانی
حال دلسوختـــهٔ عشــــق، کسی میداند
که به دل، زخمِ تو را در عوضِ مرهم زد
«شاطر عباس صبوحی»
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد
یا جز غم عشق تو در دل هَوسی باشد
«خاقانی»
حیی که به قدرت سر و رو میسازد
همواره همو کار عدو میسازد
«خیام»
حسرت وصل از چه رو چون به خیال سرخوشیم
ابر اگر بایستد بر لب جوست کشتِ ما
«غالب دهلوی»
حصار عافیت جز کنج تنهایی نمیباشد
که فانوس چراغ لاله دامان بیابان است
به گلشن میتوان تحقیق کار این جهان کردن
که گل مجموعهی تعبیر این خواب پریشان است
«سلیم تهرانی»
حلاوت لب تو دوش یاد می کردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
«عراقی»
حریفان برمدارید از قدح لب تا نفس دارید!
به ما از همدمان رفته این پیغام میآید
«دانش مشهدی»
حیف باشد در وفا کم بودن از رنگ حنا
عمر آن بهتر که در پای نگار آخر شود
«غنی کشمیری»
حال چشم ترِ خود ساخته حیرانْ ما را
گشته تاریک چرا تا شده این خانه سفید
«غنی کشمیری»
حدیث وصل تو آسایشی نداد مرا
دروغ بود که افسانه خواب میآرد
«دانش مشهدی»
حضور قلب و خواب امن اگر این است شاهان را
گدا بر بوریا آسودهتر از شاه میخوابد
«سالک قزوینی»
حسن معشوق مجازی دل ز عاشق کی برد؟
با فروغ شمع، فیضِ پرتوِ مهتاب نیست
«دانش مشهدی»
حکایتِ لب او، مرده زنده میسازد
مسیح را که به اعجاز متّهم کرده؟
«نظیری نیشابوری»
حسابِ جورِ تو بر خلق روشنست ولی
شود به روزِ حساب، این حساب روشنتر
«طالب آملی»
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیمِ خویش بیرون
اگر زاین شهد، کوته داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت، مُشت
«پروین اعتصامی»
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
«فیض کاشانی»
حال شکاف سینه و پیکان او مپرس
یک مشت استخوان، قفس صد هما شده است
«صائب تبریزی»
حیران بی نیازی خوبان کسی مباد
خون شد دل از نگاه تغافل پسند او
«بیدل دهلوی»
حالِ مرغیست دلم را که به انداز چمن
ز آشیان آید و در دام گرفتار شود
«شاپور تهرانی»
حس بی قاعده عقل و جنون با من بود
درکِ این حالِ به هم ریخته، تقریباً نیست
«عبدالجبار کاکایی»
حسّ و حال همهی ثانیهها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیهها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همهی فرضیهها ریخت به هم!
«امید صباغ نو»
حال دل خاطرنشان او کنم روز وصال
گر دهد نظاره ام فرصت که چشمی تر کنم
«قدسی مشهدی»
حاصلِ صورتپرستی غوطهدرخونخوردن است
این صدا از تیشهی فرهاد میآید برون
«صائب تبریزی»
حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
«صائب تبریزی»
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
«صائب تبریزی»
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او، غم مرا مخورید
«کمال خجندی»
حلّ هر نکته که بر پیر خرد مشکل بود
آزمودیم به یک قطرهٔ می حاصل بود
گفتم از مدرسه پرسم سبب حرمت می
در هر کس که زدم بی خودو لا یَعْقِل بود
«مهری هروی»
حسود نیستم امّا کسی به غیرِ خودم
غلط کند که بخواهد رقیبِ من باشد
«امید صباغ نو»