رویش

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۵ ب.ظ

حرف ج

 

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

 

جان اگر از ناتوانی بر لب آید باک نیست

ناله ای از ضعف اگر بر لب نیاید چون کنم

 

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

 

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در

صدف سینه حافظ بود آرامگهش

 

جان پرور است قصه ارباب معرفت

رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو

 

جان خوش است اما نمی خواهم که جان گویم تورا

خواهم از جان خوش تری باشد که آن گویم تو را

 

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

 

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

 

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

 

جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

 

جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتیست

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

 

جانم به لب رسیده و چشمم به راه دوست

با مرگ وانتظار عجب در کشاکشم

 

جانی دگر نماند که سوزم زدیدنت

رخساره در نقاب ز بهر چه می کنی

 

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

 

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی

 

جایی که یار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند

 

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

 

جراحت دل ما بر طبیب ظاهر نیست

که تیر غمزه او هر چه کرد پنهان کرد

 

جرعه جام بر این تخت روان افشانم

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

 

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

 

جز باده لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد

 

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

 

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه ها کوته نیست

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

 

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

 

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید ؟

جز نور پخش کردن خود از قمر چه آید

 

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار

 

جسم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم همی باید زیست

 

جفا وجور تو عمری بدین امید کشیدم

که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم

 

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

 

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

 

جلوه پیران کم از خوبان گل رخسار نیست

شاخه پر برف کم از شاخه پر بار نیست

 

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

 

جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا

سایه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

 

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

 

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

 

جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در، حواله گاهی نیست

 

جمالت آفتابِ هر نظر باد
ز خوبی رویِ خوبت خوبتر باد

 

جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

 

جهان بر ابرویِ عید از هِلال وَسمه کشید
هِلال عید در ابرویِ یار باید دید

 

جوزا سَحَر نهادْ حمایل برابرم
یعنی غلامِ شاهم و سوگند می‌خورم

 

جامی بده که باز به شادی روی شاه
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم

 

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوّار بماند

 

جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش

 

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

 

جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست

 

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت

 

جان من! جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد

 

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد

 

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

 

جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

 

جور بر من می‌پسندد دلبری
زور با من می‌کند زورآوری

 

جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی

 

جمیع پارسایان گو بدانند
که سعدی توبه کرد از پارسایی

چنان از خَمر و زَمر و نای و ناقوس
نمی‌ترسم که از زهد ریایی

 

جلوه‌ کنان می‌روی و باز می‌آیی
سرو ندیدم بدین صفت متمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خدای دلایل

 

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

 

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

 

جانم دریغ نیست ، ولیکن دل ضعیف
صندوق سِرّ تست نخواهم که بشکنند

 

 

جهان بی ما بسی بوده است و باشد
برادر جز نکونامی میندوز

 

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا

 

جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما آن قامت بالا را

 

جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا

 

جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را

 

جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست

 

جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست

 

جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت

 

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست

 

جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود

 

جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد

 

جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید

 

جانی که ز نور مصطفی زاد
با او تو مگو ز داد و بیداد


 

جان از سفر دراز آمد
بر خاک در تو بازآمد

 

جانا بیار باده که ایام می‌رود
تلخی غم به لذت آن جام می‌رود

 

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد
این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

 

جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد

 

جان من و جان تو بستست به همدیگر
همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

 

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار
نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

 

جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار

 

جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش

 

جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش

 

جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم

 

جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم
آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم

 

جز جانب دل به دل نیاییم
یک لحظه برون دل نپاییم

 

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان

 

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

 

جان جان‌هایی تو جان را برشکن
کس تویی دیگر کسان را برشکن

 

جان من جان تو جانت جان من
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن

 

جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های زلف دلم را کمند کن

 

جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وآنگه مدام درده ما را مدام گردان

 

جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

 

جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من

 

جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو
آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو

 

جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو بی‌تکبر خاک شو

 

جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو

 

جان ما را هر نفس بستان نو
گوش ما را هر نفس دستان نو

 

جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده

 

جسته‌اند دیوانگان از سلسله
ز آنک برزد بوی جان از سلسله

 

جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی

 

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

 

جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
من دم نزنم زیرا دم می‌نزند ماهی

 

جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی

 

جان خاک آن مهی که خداش است مشتری
آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری

 

جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری
کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری

 

جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای
آب دگر خورده‌ای زانک گل آلوده‌ای

 

جان جان مایی، خوش‌تر از حلوایی
چرخ را پر کرد زینت و زیبایی

 

جان جانی و جان صد جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی

 

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

 

جانا، نظری، که دل فگار است
بخشای، که خسته نیک زار است

 

جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

 

جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

 

جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که به لب رسید جانم

 

جانا، نظری به ما نکردی
با خویشتن آشنا نکردی

 

جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟

 

جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟

ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری…!

 

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

 

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد

 

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

 

جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام

 

جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

«خیام»

 

جدا ز لعل لبت، جامْ ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت، گرمِ شیون شد

«کلیم کاشانی»

 

جان داده‌ام و به نزد جانان هیچ است
با درد غمش مایه درمان هیچ است

زنهار مخور غم جهان، ای دل تنگ
دیدیم سراپای جهان، کان هیچ است

«جهان ملک خاتون»

 

جانان اگر نشیند یک بار در کنارم
یک باره می‌توانم کردن ز جان کناره

گفتم به شحنه نالم از چشم او ولیکن
پروا ز کس ندارد، مست شراب خواره

«فروغی بسطامی»

 

جز من همه در مصرِ قبول تو عزیزند
تقصیر من این است که تقصیر ندارم

«ناظم هروی»

 

جای پای نفست مانده به صحرای خیال،
ای فراسوی تجسم به دلم جا داری

«حزین لاهیجی»

 

جان محال است که در جسم بود فارغ‌بال
خواب آشفته بود مردم زندانی را

«صائب تبریزی»

 

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

«عطار»

 

جان می‌دهند و دردی، دریوزه می‌نمایند
هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را

«حزین لاهیجی»

 

جامِ زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از این چیزی که می‌بینی مصمّم نیستم!

«حسین دهلوی»

 

جراحتِ دلِ ما بر طبیب، ظاهر نیست
که تیرِ غمزه ی او هر چه کرد پنهان کرد

«هلالی جغتایی»

 

جان می‌دهد نسیمِ خوشش اهل عشق را
دارد مگر نفس ز لبِ لعلِ یار صبح

«صائب تبریزی»

 

جان اگر رفت و غم دوست بجایش بنشست
از چه خوشحال نباشم، مگر اینم کم ازوست

«امیر نظام الدین علیشیرنوایی»

 

جان دادنم به مژده ی وصل تو آرزوست
با آنکه در فراق توام جان نمانده ست

«ملامحمد فضولی»

 

جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کند
کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند

«صائب تبریزی»

 

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست
دل چو رفت از دست، غیر از جان سپردن چاره نیست

«هاتف اصفهانی»

 

جانا دلم ز دردِ فراقِ تو کم نسوخت
آخر چه شد که هیچ دلت بر دلم نسوخت

«اوحدی»

 

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به‌ کجا هیچ

دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ

«بیدل دهلوی»

 

جز قند لب یار که آرامش جان است
هر قند که خوردیم زیادش به زیان است

«بیداد خراسانی»

 

جواب کن به جز مرا،صدا بزن شبی مرا
و جای تازه بازکن میان زندگانیت

بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانیت

«کاظم بهمنی»

 

جز کوی تو دل را نَبُوَد منزل دیگر
گیرم که بود کوی دگر،کو دل دیگر

«ظریف اصفهانی»

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7