حرف ت
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
تا توانی به جهان خدمت محرومان کن
به دمی یا قدمی یا قلمی یا درمی
تا توانی دفع غم از خاطری غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی نیاز
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا در این زندان فانی زندگانی باشدت
کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید
حال ما خواهی اگر از گفته ما جستجو کن
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد که منم بر در میخانه مقیم
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر بخشایش نمی آید به جوش
تا نگریدابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من می آیی که نیستم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
تا کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
تا سرِ زلفِ تو در دست نسیم افتادست
دلِ سودازده از غصه دو نیم افتادست
تویی که بر سرِ خوبانِ کشوری چون تاج
سِزَد اگر همهٔ دلبران دَهَندَت باج
تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد
تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود
سرِ ما خاکِ رَهِ پیرِ مُغان خواهد بود
تو کافر دل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلسِتان ابرو
ترسم که اشک در غمِ ما پردهدر شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود
تو همچو صبحی و من شمعِ خلوتِ سَحَرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسِپُرَم
تاب بنفشه میدهد طرّهٔ مشکسای تو
پردهٔ غنچه میدرد خندهٔ دلگشای تو
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
تو خود چه لعبتی ای شهسوارِ شیرین کار
که توسنی چو فلک، رامِ تازیانهٔ توست
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
تا دستها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد
چو شمست خاطر رفتن به جز تنها نمیباشد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروت است که هر وقت از او بیندیشند
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری از او نمیآید
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم
تا عهدِ تو دربستم عهدِ همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقضِ همه پیمانها
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
تا کیم انتظار فرمایی
وقت نامد که روی بنمایی؟!
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
تو در کمند نیفتادهای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلال است زهی شوخ حرامی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
تو که از صورت حال دل ما بیخبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
تا چند تو پس روی به پیش آ
در کفر مرو به سوی کیش آ
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ما
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا
تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بیدلی درد و سقامست
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
تویی نقشی که جانها برنتابد
که قند تو دهانها برنتابد
تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار
تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر
تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
توبه من درست نیست خموش
من بیتوبه را به کس مفروش
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد در چاه تنگ
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تا نزند آفتاب خیمه نور جلال
حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همیگردم
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمیدانم
توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم
زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
تا چهره آن یگانه دیدم
دل در غم بیکرانه دیدم
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
ترکیب پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
ترکیب طبایع چو به کام تو دمیست
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمیست
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
تا راه قلندری نپویی نشود
رخساره بخون دل نشویی نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عُمر به خوشدلی گذارم یا نه
پُر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه؟
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
تا بر قرار حسنی دل بیقرار باشد
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد
تا کی از ما یار ما پنهان بود؟
چشم ما تا کی چنین گریان بود؟
تماشا میکند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
تنگ آمدم از وجود خود، تنگ
ای مرگ، به سوی من کن آهنگ
تا کی از دست تو خونابه خورم؟
رحمتی، کز غم خون شد جگرم
تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟
چون میشویم عاشق بر چهرهٔ تو باری
تا زخوبی دل ز من بربودهای
کمترک بر جان من بخشودهای
تا تو در حسن و جمال افزودهای
دل ز دست عالمی بربودهای
ترک من، ای من غلام روی تو
جمله ترکان جهان هندوی تو
تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چارهٔ جانم مکن
تا کی همه مدح خویش گوییم؟
تا چند مراد خویش جوییم؟
تا کی از دست فراق تو ستمها بینیم؟
هیچ باشد که تو را بار دگر وابینیم
تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشید خاورست
تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود
طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود
تا دهن بستهام از نوشلبان میبرم آزار
من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبه مراد ببین نامرادیم
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
تیره گون شد کوکب بخت همایون فال من
واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
که عمر قناعت نتوان کرد الهی
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبکتر آیم
«حسین منزوی»
تو زما و ما ز بوی تو چنین گشتیم مست
ورنه مستی چنین ، بی می ندارد احتمال
بوی یار آمد به ما آری بیاید بوی دوست
در مشام آن که دارد او به آن یار اتصال
«عبدالقادر گیلانی»
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
«مولانا»
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
«مهدی اخوان ثالث»
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
«سعدی»
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
«سعدی»
توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست!
پر از هراس و امیدم ، که هیچ حادثهای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
ز دست عشق بهجز خیر، برنمیآید
وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست
درختها به من آموختند فاصلهای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینه پرغبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست