حرف س
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
سالک از نور هدایت ببرد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
سالک راه توکل را زغم ها باک نیست
می توان با کشتی نوح از دل طوفان گذشت
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببیست
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
سبزپوشان خطت بر گرد لب
همچو مورانند گرد سلسبیل
سبکباران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را
سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا
چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟
ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد
دل رمیدهُ مارا انیس ومونس شد
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
سحابستی قدح گویی و می قطره سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
سحر از دامن نرگس برآمد نوگلی زیبا
گلی کز بوی دل جویش جهان پیر شد برنا
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
سخن از سلسله موی تو کوتاه کنم
که نه در حوصله طبع سخندان من است
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت وشنود
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
سخنی بیغرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
سر تسلیم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
سر ز حسرت به در میکدهها برگردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ساقی به نور باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شد به کامِ ما
ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوخت
ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت
وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت
سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست
که هر چه بر سرِ ما میرود ارادتِ اوست
ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت
دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفت
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشقِ رویِ گل با ما چهها کرد
سالها دل طلبِ جامِ جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شُربِ مُدام اندازد
سحر چون خسرو خاور عَلَم بر کوهساران زد
به دستِ مرحمت یارم درِ امیدواران زد
ستارهای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد
سحرم دولتِ بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
سَمَن بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
سالها دفترِ ما در گرو صَهبا بود
رونقِ میکده از درس و دعایِ ما بود
سحر ز هاتفِ غیبم رسید مژده به گوش
که دورِ شاه شجاع است، مِی دلیر بنوش
سَحَر به بویِ گلستان دَمی شدم در باغ
که تا چو بلبلِ بیدل کُنَم عِلاجِ دِماغ
سالها پیرُویِ مذهبِ رندان کردم
تا به فتویِ خِرَد حرص به زندان کردم
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
سحرگه ره روی در سرزمینی
همیگفت این معما با قرینی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
سرو چمن پیش اعتدال تو پست است
روی تو بازار آفتاب شکستهست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
سرو بلند بین که چه رفتار میکند
وآن ماه محتشم که چه گفتار میکند
سروبالایی به صحرا میرود
رفتنش بین تا چه زیبا میرود
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمیتوان گفتن
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری
سخت زیبا میروی یک بارگی
در تو حیران میشود نظارگی
سروقدی میان انجمنی
به که هفتاد سرو در چمنی
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی
سرو سیمینا به صحرا میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را
سبکتری تو از آن دم که میرسد ز صبا
ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
ساقیا این می از انگور کدامین پشتهست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست
سه روز شد که نگارین من دگرگونست
شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آب حیات از عشق تو در جوی جویان میرود
سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود
دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چه بود
سگ ار چه بیفغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد
ساقی زان می که میچریدند
بفزای که یارکان رسیدند
ساقی برخیز کان مه آمد
بشتاب که سخت بیگه آمد
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
سفره کهنه کجا درخور نان تو بود
خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود
ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خمار آمدند
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
سپیده دم بدمید و سپیده میساید
که ویس روز رخ خویش را بیاراید
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید
سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
سحر این دل من ز سودا چه میشد
از آن برق رخسار و سیما چه میشد
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
از گل و زعفران حکایت کرد
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر
طبله کالبد آوردهام آخر بنگر
ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
سست مکن زه که من تیر توام چارپر
روی مگردان که من یک دلهام نی دوسر
سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز
عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز
سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
گر چه ملول گشتهای کم نزنی ز هیچ کس
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندرست و قلندر از او بر
ساقی بیار باده سغراق ده منی
اندیشه را رها کن کاری است کردنی
سوگند خوردهای که از این پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری
که گریزید ز خود در چمن بیخبری
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
سر به سر از لطف جانی ساقیا
خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
ساقی، ار جام می، دمادم نیست
جان فدای تو، دردیی کم نیست
سر به سر از لطف جانی ای پسر
خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر
ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز
در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز
ساقی، چو نمیدهی شرابم
خونابه بده بجای آبم
سهل گفتی به ترک جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
ساقی، قدحی می مغان کو؟
مطرب غزل تر روان کو؟
سر عشقت کس تواند گفت؟ نی
در وصفت کس تواند سفت؟ نی
سحرگه بر در راحت سرایی
گذر کردم شنیدم مرحبایی
سنین عمر به هفتاد میرسد ما را
خدای من که به فریاد میرسد ما را
سری به سینه خود تا صفا توانی یافت
خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
سر برآرید حریفان که سبویی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سویی بزنیم
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
سپاه صبح زد از ماه خیمه تا ماهی
ستاره کوکبه آفتاب خرگاهی