حرف ز
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی میریخت خون و ره بدان هنجار میآورد
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم میزنم جوش
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر میشمارم
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
ز خطت صد جمال دیگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
ز دو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان
کدام محرم دل ره در این حرم دارد
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است
زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست
در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست
زان یارِ دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکته دانِ عشقی بشنو تو این حکایت
زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت با سرِ پیمانه شد
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کامِ غمزدگان غمگُسار بازآید
زبانِ خامه ندارد سرِ بیان فِراق
وگرنه شرح دهم با تو داستانِ فِراق
زلف بر باد مَدِه تا ندهی بر بادم
ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم
ز دستِ کوتهِ خود زیرِ بارم
که از بالابلندان شرمسارم
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشتهاش در خونست
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
زلف او بر رخ چو جولان میکند
مشک را در شهر ارزان میکند
زنده کدام است بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مردهایست در کفنی
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
ز روی تست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت خجسته باد مرا
ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب
دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست
زهی می کاندر آن دستست هیهات
که عقل کل بدو مستست هیهات
ز میخانه دگربار این چه بویست
دگربار این چه شور و گفت و گویست
ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
که ذرههای تنم حلقه خراباتست
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست
به بام چند برآیی و خانه را چه شدست
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میکند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
ز رویت دسته گل میتوان کرد
ز زلفت شاخ سنبل میتوان کرد
زهره من بر فلک شکل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشتها همه رو شد
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد
ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ز زندان خلق را آزاد کردم
روان عاشقان را شاد کردم
زنهار مرا مگو که پیرم
پیری و فنا کجا پذیرم
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
ز زخم دف کفم بدرید ای جان
چه بستی کیسه را دستی بجنبان
ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟!
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد پگه میزند یکی رایی
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وام دار مرا میکند تقاضایی
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری
ز کجا آمدهای میدانی
ز میان حرم سبحانی
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شکوفههات دانم که تو هم ز وی خماری
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی
ز مهجوران نمیجویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد
بیا، که با غم تو بر نمیتوان آمد
زان پیش که دل ز جان برآید
جان از تن ناتوان برآید
ز غم زار و حقیرم، با که گویم؟
ز غصه میبمیرم، با که گویم؟
ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی
وصال تو هوس عاشقان شیدایی
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگرآشامیها
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری