رویش

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۲۹ ب.ظ

حرف خ

 

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق

دریادلی بجوی دلیری سرآمدی

 

خامه چون خواست ستاید گهر پاکش را

محو چون قطره ُ ناچیز درآن دریا شد

 

خاموش نشین که کمترین منفعتش

آن است که از خطا مصون خواهی بود

 

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

 

خاک وجود ما را از آب دیده گل کن

ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد

 

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله ای می شنوم کز قفسی می آید

 

خبر داری ای استخوانی قفس

که جان تو مرغی است نامش نفس

 

خدا را از طبیب من بپرسید

که آخر کی شود این ناتوان به

 

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

 

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

 

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

 

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

 

خدا را کم نشین با خرقه پوشان

رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

 

خدا زان خرقه بیزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستینی

 

خدا گر زحکمت ببندد دری

زرحمت گشاید در دیگری

 

خداوند ازآن بنده خرسند نیست

که راضی به قسم خداوند نیست

 

خداوندا! تویی پروردگارم

همه از توست یا رب هر چه دارم

 

خداوندی به جای بندگان کرد

خداوندا ز آفاتش نگه دار

 

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید

که من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع

 

خدای را مددی ای رفیق ره تا من

به کوی میکده دیگر علم برافرازم

 

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد

 

خدایا بر آن تربت نا مدار

به فضلت که باران رحمت ببار

 

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

 

خرد در زنده رود انداز و می نوش

به گلبانگ جوانان عراقی

 

خرد ز پیری من کی حساب برگیرد

که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

 

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

 

خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف

ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

 

خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست

پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم

 

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

 

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

 

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

 

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

خرم آن روز که با دیده گریان بروم

تا زنم آب در میکده یک بار دگر

 

خرم آن کس که در این محنت گاه

خاطری را سبب تسکین است

 

خرم بزی و جهان بشادی گذران

تدبیر نه با تو کرده اند اول کار

 

خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد

 

خرم دل آنکه زین جهان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جهان

 

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

 

خز به جای ملحم و خرگاه

بدل باغ و بوستان آمد

 

خزینه داری میراث خوارگان کفر است

به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی

 

خزینه دل حافظ به زلف و خال مده

که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست

 

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

 

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند

بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو

 

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعایی دارد

 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد

 

خسروان قبله حاجات جهانند ولی

سببش بندگی حضرت درویشان است

 

خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

 

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

 

خَمی که ابروی شوخِ تو در کمان انداخت
به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت

 

خیالِ رویِ تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوندِ جانِ آگه ماست

 

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌های تو بست

 

خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

خَمِ زلفِ تو دامِ کفر و دین است
ز کارستانِ او یک شمه این است

 

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟

 

خوابِ آن نرگسِ فَتّانِ تو، بی چیزی نیست
تابِ آن زلفِ پریشانِ تو، بی چیزی نیست

 

خسروا گویِ فلک در خَمِ چوگان تو باد
ساحتِ کون و مکان عرصهٔ میدانِ تو باد

 

خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد
نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

 

خوش آمد گُل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد

 

خستگان را چو طلب باشد و قُوَّت نَبُوَد
گر تو بیداد کنی شرطِ مُروَّت نَبُوَد

 

خوشا دلی که مدام از پِی نظر نرود
به هر دَرَش که بخوانند بی‌خبر نرود

 

خیز و در کاسهٔ زر آبِ طَرَبناک انداز
پیشتر زان که شَوَد کاسهٔ سَر خاک انداز

 

خوشا شیراز و وضعِ بی‌مثالش
خداوندا نگه دار از زَوالش

 

خوش خبر باشی ای نسیمِ شِمال
که به ما می‌رسد زمانِ وصال

 

خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم
به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدم

 

خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم
دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم

 

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

 

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم

 

خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

 

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

 

خوش می‌رود این پسر که برخاست
سرویست چنین که می‌رود راست

 

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست
راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست

 

خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

 

خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست

 

خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت
وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت

 

خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت
مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

 

خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد

 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

 

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار

 

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش

 

خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش

 

خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش

 

خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

 

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

 

خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان

 

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

 

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن

 

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی

 

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی

 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

 

خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی

 

خانه صاحب نظران می‌بری
پرده پرهیزکنان می‌دری

 

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

 

خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری

 

خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی

 

خُنُک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بنماد هیچش الا هوس قمار دیگر

 

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

 

خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را

 

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را
دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

 

خیز صبوحی کن و درده صلا
خیز که صبح آمد و وقت دعا

 

خوابم ببسته‌ای بگشا ای قمر نقاب
تا سجده‌های شکر کند پیشت آفتاب

 

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست

 

خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست

 

خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست

 

خانه دل باز کبوتر گرفت
مشغله و بقر بقو درگرفت

 

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد

 

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

 

خنک جانی که او یاری پسندد
کز او دوریش خود صورت نبندد

 

خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند

 

خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد

 

خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد

 

خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد
در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد

 

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

 

خلق می‌جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد

 

خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند

 

خسروانی که فتنه‌ای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید

 

خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار

 

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار

 

خلق را زیر گنبد دوار
چشم‌ها کور و دیدنی بسیار

 

خواجه چرا کرده‌ای روی تو بر ما ترش
زین شکرستان برو هست کس این جا ترش

 

خواجه غلط کرده‌ای در صفت یار خویش
سست گمان بوده‌ای عاقبت کار خویش

 

خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم
آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم

 

خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم

 

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم

 

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

 

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم

 

خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم
دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم

 

خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم

 

خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن
ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن

 

خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن

 

خوی با ما کن و با بی‌خبران خوی مکن
دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن

 

خواجه غلط کرده‌ای در روش یار من
صد چو تو هم گم شود در من و در کار من

 

خشم مرو خواجه! پشیمان شوی
جمع نشین، ورنه پریشان شوی

 

خامشی ناطقی مگر جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی

 

خواهی ز جنون بویی ببری
ز اندیشه و غم می‌باش بری

 

خواهیم یارا کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی

 

خدایگان جمال و خلاصه خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی

 

خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی
کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی

 

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی

 

خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی

 

خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

 

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری

 

خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری

 

خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب ار مهر داری

 

خوشی آخر بگو ای یار چونی
از این ایام ناهموار چونی

 

خبر واده کز این دنیای فانی
به تلخی می‌روی یا شادمانی

 

خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی
دل را بربودستی در دل بنشستستی

 

خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده

 

خلاصه دو جهان است آن پری چهره
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره

 

خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده

 

خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده

 

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

 

خاکی که به زیر پای هر نادانی‌ست
کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی‌ست

 

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر
بوی قدح از غذای مریم خوشتر

 

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

 

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم
و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم

 

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی
فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

 

خرم تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشهٔ یار ستم‌اندیش ندارد

 

خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل
تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل

 

خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم
وز های و هو، جهان همه زیر و زبر کنیم

 

خیز، تا قصد کوی یار کنیم
گذری بر در نگار کنیم

 

خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی

 

خورشید رویِ من چون رُخساره بَرفروزد
رُخ برفروختن را، خورشید رو ندارد

 

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست

 

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

 

خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

 

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

 

خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی
ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی

 

خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی

 

خُرم آن لحظه،که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد

 

خاک شد آنکس که برین خاک زیست

خاک چه داند؟ که درین خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده‌ای است

هر قدمی فرق ملِک‌زاده‌ای است

 

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7