رویش

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۰۰ ب.ظ

حرف ص

❈❈❈

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

❈❈❈

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

❈❈❈

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

❈❈❈

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

❈❈❈

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

❈❈❈

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

❈❈❈

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

❈❈❈

صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست

گرچه تا ریک است شب ،اما به صبح آبستن است

❈❈❈

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

❈❈❈

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

❈❈❈

صحبت مردم دانا طلب ای دوست که من

هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم

❈❈❈

صحن ایران لاله زاری گر شد از خون باک نیست

بس گل و ریحان همی روید ز بستان شما

❈❈❈

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است

❈❈❈

صحیفه ای که درآن شرح هجر یار نویسم

زگریه شسته شود گر هزار بار نویسم

❈❈❈

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

❈❈❈

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

❈❈❈

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

❈❈❈

صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار

بر بوی تخم مهر که دردل بکارمت

❈❈❈

صد خانه اگر به طاعت آباد کنی

به زآن بود که خاطری شاد کنی

❈❈❈

صد سخن بر سر راهش کنم اندیشه ولی

چون رسم هیچ ندانم ز کدامش پرسم

❈❈❈

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

❈❈❈

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

❈❈❈

صد نامه نوشتیم وجوابی ننوشتی

این هم که جوابی ننویسند جوابی است

❈❈❈

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد

❈❈❈

صد وعدهُ امید به دل داده ام دروغ

چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش

❈❈❈

صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند

کز کار خلق یک گرهُ بسته وا کند

❈❈❈

صراف سخن باش و سخن بیش مگو

چیزی که نپرسند تو از پیش مگو

❈❈❈

صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب

دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام

❈❈❈

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

❈❈❈

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح

❈❈❈

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

❈❈❈

صنع خدا نگر که به حکمت چگونه ساخت

چشمت به هفت پرده و سه آب در نظر

❈❈❈

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

❈❈❈

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

❈❈❈

صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل‌فام را

❈❈❈

صحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است

❈❈❈

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست

❈❈❈

صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِه‌ای از گیسوی مُعَنبَر دوست

❈❈❈

صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت

❈❈❈

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد
ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

❈❈❈

صوفی نهاد دام و سَرِ حُقِّه، باز کرد
بنیادِ مکر با فلکِ حُقِّه‌باز کرد

❈❈❈

صنعت مَکُن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد

❈❈❈

صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار می‌آورد
دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار می‌آورد

❈❈❈

صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد

❈❈❈

صبا ز منزلِ جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشقِ بی‌دل خبر دریغ مدار

❈❈❈

صوفی گُلی بچین و مُرَقَّع به خار بخش
وین زهدِ خشک را به مِی خوشگوار بخش

❈❈❈

صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟
تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟

❈❈❈

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

❈❈❈

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

❈❈❈

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

❈❈❈

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری

❈❈❈

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

❈❈❈

صبر و ظفر دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید

❈❈❈

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

❈❈❈

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

❈❈❈

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

❈❈❈

صوفی که بی تو توبه زمی کرده بود دوش
بشکست عهد چو در میخانه دید باز

❈❈❈

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

❈❈❈

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

❈❈❈

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست

❈❈❈

صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

❈❈❈

صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

❈❈❈

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین

❈❈❈

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

❈❈❈

صاحب نظر نباشد در بند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی

❈❈❈

صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو

❈❈❈

صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست

❈❈❈

صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود

❈❈❈

صد دهل می‌زنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا

❈❈❈

صدایی کز کمان آید نذیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست

❈❈❈

صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست

❈❈❈

صبر مرا آینه بیماریست
آینه عاشق غمخواریست

❈❈❈

صوفی چرا هُشیار شد ساقی چرا بی‌کار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد

❈❈❈

صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود

❈❈❈

صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد

❈❈❈

صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

❈❈❈

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

❈❈❈

صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد

❈❈❈

صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند

❈❈❈

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود
درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

❈❈❈

صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد

❈❈❈

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید

❈❈❈

صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد

❈❈❈

صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد

❈❈❈

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

❈❈❈

صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند

❈❈❈

صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید

❈❈❈

صد بار بگفتمت نگهدار
در خشم و ستیزه پا میفشار

❈❈❈

صنما این چه گمانست فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر

❈❈❈

صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش

❈❈❈

صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل

❈❈❈

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

❈❈❈

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

❈❈❈

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

❈❈❈

صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
بی بوددهنده نتوان زادن و بودن

❈❈❈

صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

❈❈❈

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

❈❈❈

صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان

❈❈❈

صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعه‌ای صفا ده

❈❈❈

صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده

❈❈❈

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

❈❈❈

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده

❈❈❈

صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق می‌کند در دل کان گداییی

❈❈❈

صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و نشاط و عیش آری

❈❈❈

صلا کز شش جهت درها گشاده‌ست
ز قعر بحر پیدا شد غباری

❈❈❈

صلا کاین مغزها امروز پر شد
ز بوی وصل جانی جان سپاری

❈❈❈

صلا که یافت هر گوشی و هوشی
ز بی‌هوشی مطلق گوشواری

❈❈❈

صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری

❈❈❈

صنما چونک فریبی همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی

❈❈❈

صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی

❈❈❈

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی

❈❈❈

صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی

❈❈❈

صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی

❈❈❈

صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی

❈❈❈

صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند جام داری

❈❈❈

صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمی‌ام به دست تو که تراشی و بشکنی

❈❈❈

صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا می‌رسد تو را که به خورشید بنگری

❈❈❈

صد دل و صد جان بدمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی

❈❈❈

صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید
که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

❈❈❈

صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

❈❈❈

صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب

❈❈❈

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

❈❈❈

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را

❈❈❈

صفای مـجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب

❈❈❈

صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن

❈❈❈

صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
می‌توان هر چه سیاهی به دمی بستردن

❈❈❈

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محتشم بودی و با درویش سر کردی

❈❈❈

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

❈❈❈

 

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7