حرف ص
❈❈❈
صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش
❈❈❈
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
❈❈❈
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
❈❈❈
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
❈❈❈
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
❈❈❈
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
❈❈❈
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
❈❈❈
صبر کن بر محنت دوران که راحت در قفاست
گرچه تا ریک است شب ،اما به صبح آبستن است
❈❈❈
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
❈❈❈
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
❈❈❈
صحبت مردم دانا طلب ای دوست که من
هر چه دارم همه از صحبت دانا دارم
❈❈❈
صحن ایران لاله زاری گر شد از خون باک نیست
بس گل و ریحان همی روید ز بستان شما
❈❈❈
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
❈❈❈
صحیفه ای که درآن شرح هجر یار نویسم
زگریه شسته شود گر هزار بار نویسم
❈❈❈
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
❈❈❈
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
❈❈❈
صد بار فتادست چنین هر ملکی را
آخر برسیدند به هر کام روایی
❈❈❈
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که دردل بکارمت
❈❈❈
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
به زآن بود که خاطری شاد کنی
❈❈❈
صد سخن بر سر راهش کنم اندیشه ولی
چون رسم هیچ ندانم ز کدامش پرسم
❈❈❈
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
❈❈❈
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
❈❈❈
صد نامه نوشتیم وجوابی ننوشتی
این هم که جوابی ننویسند جوابی است
❈❈❈
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد
❈❈❈
صد وعدهُ امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش
❈❈❈
صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند
کز کار خلق یک گرهُ بسته وا کند
❈❈❈
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
❈❈❈
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
❈❈❈
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
❈❈❈
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح
❈❈❈
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
❈❈❈
صنع خدا نگر که به حکمت چگونه ساخت
چشمت به هفت پرده و سه آب در نظر
❈❈❈
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
❈❈❈
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
❈❈❈
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعلفام را
❈❈❈
صحنِ بُستان ذوق بخش و صحبتِ یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقتِ میخواران خوش است
❈❈❈
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانست
❈❈❈
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِهای از گیسوی مُعَنبَر دوست
❈❈❈
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
❈❈❈
صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد
ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد
❈❈❈
صوفی نهاد دام و سَرِ حُقِّه، باز کرد
بنیادِ مکر با فلکِ حُقِّهباز کرد
❈❈❈
صنعت مَکُن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد
❈❈❈
صبا وقتِ سحر بویی ز زلفِ یار میآورد
دل شوریدهٔ ما را به بو، در کار میآورد
❈❈❈
صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد
که موسمِ طرب و عیش و ناز و نوش آمد
❈❈❈
صبا ز منزلِ جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشقِ بیدل خبر دریغ مدار
❈❈❈
صوفی گُلی بچین و مُرَقَّع به خار بخش
وین زهدِ خشک را به مِی خوشگوار بخش
❈❈❈
صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟
تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟
❈❈❈
صلاح از ما چه میجویی که مستان را صلا گفتیم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
❈❈❈
صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم
وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
❈❈❈
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
❈❈❈
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
❈❈❈
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
❈❈❈
صبر و ظفر دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
❈❈❈
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
❈❈❈
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
❈❈❈
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
❈❈❈
صوفی که بی تو توبه زمی کرده بود دوش
بشکست عهد چو در میخانه دید باز
❈❈❈
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
❈❈❈
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
❈❈❈
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
❈❈❈
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
❈❈❈
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
❈❈❈
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
❈❈❈
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
❈❈❈
صاحب نظر نباشد در بند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
❈❈❈
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو
❈❈❈
صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
❈❈❈
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود
❈❈❈
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
❈❈❈
صدایی کز کمان آید نذیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست
❈❈❈
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست
❈❈❈
صبر مرا آینه بیماریست
آینه عاشق غمخواریست
❈❈❈
صوفی چرا هُشیار شد ساقی چرا بیکار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
❈❈❈
صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود
در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود
❈❈❈
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
❈❈❈
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد
❈❈❈
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
❈❈❈
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد
❈❈❈
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
این دل خسته مجروح مرا جان آرند
❈❈❈
صاف جانها سوی گردون میرود
درد جانها سوی هامون میرود
❈❈❈
صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد
❈❈❈
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
❈❈❈
صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد
صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد
❈❈❈
صد برج حرص و بخل به خندق دراوفتاد
صد بخت نیم خواب به کلی به خواب شد
❈❈❈
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
❈❈❈
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
❈❈❈
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
❈❈❈
صد بار بگفتمت نگهدار
در خشم و ستیزه پا میفشار
❈❈❈
صنما این چه گمانست فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
❈❈❈
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
❈❈❈
صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل
❈❈❈
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
❈❈❈
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
از ثور گریزیم و به برج قمر آییم
❈❈❈
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
❈❈❈
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
بی بوددهنده نتوان زادن و بودن
❈❈❈
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
❈❈❈
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
❈❈❈
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
❈❈❈
صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعهای صفا ده
❈❈❈
صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده
❈❈❈
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
❈❈❈
صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
❈❈❈
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی
❈❈❈
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و نشاط و عیش آری
❈❈❈
صلا کز شش جهت درها گشادهست
ز قعر بحر پیدا شد غباری
❈❈❈
صلا کاین مغزها امروز پر شد
ز بوی وصل جانی جان سپاری
❈❈❈
صلا که یافت هر گوشی و هوشی
ز بیهوشی مطلق گوشواری
❈❈❈
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و وصال و عیش آری
❈❈❈
صنما چونک فریبی همه عیار فریبی
صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی
❈❈❈
صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی
❈❈❈
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
❈❈❈
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
❈❈❈
صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
❈❈❈
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
❈❈❈
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند جام داری
❈❈❈
صنما خرگه توم که بسازی و برکنی
قلمیام به دست تو که تراشی و بشکنی
❈❈❈
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
قمرا میرسد تو را که به خورشید بنگری
❈❈❈
صد دل و صد جان بدمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی
❈❈❈
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
❈❈❈
صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش
❈❈❈
صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
❈❈❈
صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
❈❈❈
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را
❈❈❈
صفای مـجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
❈❈❈
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
❈❈❈
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
میتوان هر چه سیاهی به دمی بستردن
❈❈❈
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محتشم بودی و با درویش سر کردی
❈❈❈
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
❈❈❈