حرف د
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دم به دمش کار شست و شوست
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم
دامن و آغوش گل خلوت سرای شبنم است
این مقام از دولت لطف و صفای شبنم است
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامهای در نیک نامی نیز میباید درید
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی میزنم
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست
دانی چرا در سیر خود دائم همی لرزد قلم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
دایم به لطف دایه طبع از میان جان
میپرورد به ناز تو را در کنار حسن
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافههای تاتاریست
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز این قدر که رقیبان تندخو داری
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاین لعل را به خون جگر پروریده ام
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
در این ظلمت سرا تا که به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است
صُراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه دارِ طلعت اوست
دارم امّیدِ عاطفتی از جنابِ دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت
دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث
دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ
بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
دی پیر میفروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرد
دل ما به دور رویت ز چمن فَراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد
دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد
دلم جز مِهرِ مَه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
دَمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلقِ ما کز این بهتر نمیارزد
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
دانی که چنگ و عود چه تَقریر میکنند؟
پنهان خورید باده که تَعزیر میکنند
دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته بود
دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
دلا رَفیقِ سفر، بختِ نیکخواهت بس
نسیمِ روضهٔ شیراز، پیکِ راهت بس
دردِ عشقی کشیدهام که مَپُرس
زهرِ هجری چشیدهام که مَپُرس
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
دلی کو عاشقِ رویت نباشد
همیشه غرقه در خونِ جگر باد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در میگشت
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
در شکنج سرِ زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مار است بدین ضحاکی
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
دلم خیال تو را رهنمای میداند
جز این طریق ندانم خدای میداند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
در من این عیب قدیمست و به در مینرود
که مرا بی می و معشوق به سر مینرود
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید به شام
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن
این است که دور از لب و دندان من است آن
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
دیگر به کجا میرود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
دل و جان را در این حضرت بپالا
چو صافی شد رود صافی به بالا
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
در آی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دل چو دانه ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای جفا
دل بر ما شدست دلبر ما
گل ما بیحدست و شکر ما
داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
در این خانه کژی ای دل گهی راست
برون رو هی که خانه خانه ماست
دو چشم آهوانش شیرگیرست
کز او بر من روان باران تیرست
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست پیداست
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بیقراریست
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
دلبری و بیدلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهانست و در حجاب خداست
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو میکشد خیره و لب گزان بود
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می بهاندازه دهند
در دهر هر آنکه نیمنانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
در دایره سپهر ناپیدا غور
جامیست که جمله را چشانند بدور
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
در کارگه کوزهگری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست
دل، چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است
دل، که دایم عشق میورزید رفت
گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟
در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بیغمی ندارد
دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
در من نگرد یار دگربار که داند
زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چو جان در بر آرمت
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز
سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز
دامن مکش به ناز که هجران کشیدهام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیدهام
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم
گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
دستی که گاه خنده بآن خال میبری
ای شوخ سنگدل دلم از حال میبری
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند