حرف پ
پدر مرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
پدر ومادر و فرزند وعزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
پر معرفت از لاف زدن مستغنی است
ظرفی که پر است کم صدا می باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
پراکنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید
پرتو حسن تو در بحر وبر انداخته اند
آتش این است که در خشک و تر انداخته اند
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
پرتو عمر چراغی است که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
پروانه ام وعادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
پروانه بر آتش زند از بهر تو خود را
ای شمع تو هم حرمت پروانه نگهدار
پروانه به یک سوختن آزاد شد از شمع
بیچاره دل ماست که در سوز و گداز است
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز
پروانه ز مشتاقی بر شمع فکند آتش
آری دل مشتاقان شور و شرری دارد
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
پروین به کج روان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبیست
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
پس بر سر این دو راهه ی آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
پیراهن گل چاک زبیداد نسیم است
از خنده بی وقت دل غنچه دو نیم است
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
پسران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند
روستا زادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند
پشت وروی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیده ای شب های تار ما مپرس
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
پند حکیم عین صواب است و محض خیر
فرخنده بخت آن که به سمع رضا شنید
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
پندی دهمت اگر به من داری گوش
از بهر خدا جامه تزویر مپوش
پندی شنو از شیخ اجل سعدی شیراز
رو عشق ز پروانه بیاموز دگر هیچ
پیش از اینَت بیش از این اندیشهٔ عُشّاق بود
مِهرورزیِ تو با ما شُهرهٔ آفاق بود
«حافظ»
پیرانه سَرَم عشقِ جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بِنَهفتم به درافتاد
«حافظ»
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
«حافظ»
پند حکیم محض صواب است و عین خیر
فرخنده آن کسی که بسمع رضا شنید
«حافظ»
پر میکشی و وای به حال پرندهای
کز پشت میلهی قفسی عاشقت شدهاست
«فاضل نظری»
پختیم به کارِ خویش سودا من و دل
شرمنده شدیم از تمنّا من و دل
در عشقِ تو ماندهایم بی یار و دیار
تنها من و دل! خراب و رسوا من و دل!
«حزین لاهیجی»
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
«حافظ»
پنداشتم کز آمدنش غم ز دل رود
همراه غیر آمد و دردم فزود و رفت
«محمدعلی بهادرانی»
پایان قصهها همه تلخ است بعد از این
گم میکنند خانهی خود را کلاغها
«جواد زهتاب»
پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار
«فرخی سیستانی»
پیش عاقل بی تخصص گر عمل معقول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
«فرخی یزدی»
پاسبان خفته این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارتگران بیدار بود
«فرخی یزدی»
پارتی زلف تو از بس که ز دلها دارد
روز و شب بیسببی عربده با ما دارد
«عارف قزوینی»
پاس ادب به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بیادبان یابی ایمنی
«رهی معیری»
پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون
زشتروئی چه کند آینهٔ گردون
«پروین اعتصامی»
پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
«ایرج میرزا»
پری گر وا کنم، پروانهٔ شمع تو خواهم شد
سمندر ساز آتشخانهٔ شمع تو خواهم شد
«حزین لاهیجی»
پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش
که داغ تازهای بگذاردم بر دل ز هجرانش
پس از عمری که میگردد به کامم یک نفس گردون
نمیدانم که میسازد؟ همان ساعت پشیمانش
«هاتف اصفهانی»
پس از ما تیرهروزان روزگاری میشود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری میشود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جانسخت دانستن
که بعد از روزگاری، مردِ کاری میشود پیدا
«حزین لاهیجی»
پیغام غنچه با دم مشکل گشای کیست؟
بوی گل گسسته عنان در هوای کیست؟
«حزین لاهیجی»
پیکان تو مشکل که به دل یار توان کرد
دیگر چه علاج دل بیمار توان کرد؟
«حزین لاهیجی»
پریشان خاطرم از همنشینان عزلتی دارم
خموشی صحبت خاصی ست، با خود خلوتی دارم
نمی آرد دل آزرده تاب نکهت زلفش
دماغ آشفته ام، از بوی سنبل وحشتی دارم
«حزین لاهیجی»
پخته میگردند از سودای زلفش خامها
این ره باریک، رهرو را دهد اندامها
«صائب تبریزی»
پوشیده گر به زلف کنی روی خویش را
آخر چسان نهفته کنی بوی خویش را؟
«صائب تبریزی»
پیش ما دشنام جانان از شکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
«صائب تبریزی»
پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن در آب
گشت از هر موج شمع حسرتی روشن درآب
«بیدل دهلوی»
پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست
آتش به سرخاککه آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالمکه رفیقان
رفتند به جاییکه در آنجاگذرم نیست
«بیدل دهلوی»
پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب
«وحشی بافقی»
پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
«وحشی بافقی»
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادارترم من
«وحشی بافقی»
پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود
مدت هجر من و وصل رقیب آخر شود
«محتشم کاشانی»
پیش ازینم خوشترک میداشتی
تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی
باز بر خاکم چرا میافگنی؟
چون ز خاک افتاده را برداشتی
«عراقی»
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جانها مبارکست
«مولانا»
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
«مولانا»
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
«مولانا»
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شبهای من
«مولانا»
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
«سعدی»
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
«سعدی»
پایم از عشق تو در سنگ آمدست
عقل را با تو قبا تنگ آمدست
«انوری»
پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم
«انوری»
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشهوار
لبها بنفشه رنگ ز تبهای بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بیشمار
«خاقانی»
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست
همه آفاق پر از نعره مستانه تست
«شهریار»
پاسبان مست و ملک بیخرد و سگ در خواب
همه شب تا سحر این دولتم ارزانی بو
«امیر خسرو دهلوی»