رویش

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ

حرف ذ

 

ذره ذره کاندرین ارض وسماست

جنس خودرا همچو کاه و کهرباست

 

ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد

لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا

 

ذره ام اما زفیض داغ هستی سوز عشق

روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام

 

ذره ام لیکن به خورشیدی رسم

قطره ام اما به دریا می روم

 

ذره ام من آفتاب من تویی

قطره هستم من سحاب من تویی

 

ذره ای بی مهر با درویش و منعم نیستم

من به شهر مهربانی شهریاری می کنم

 

ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد

زا آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری

 

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

 

ذره ذره هرچه بود از من گرفت

دیر دانستم که گیتی رهزن است

 

ذره را خورشید رخشان در کنار

گر گرفت، از همت والا گرفت

 

ذره را گر خود نمایی می کند

شرم بادا با وجود آفتاب

 

ذره گرصد بار غرق خون شود

کی از آن سرگشتگی بیرون شود

 

ذوق ایام شباب از فلک پیر بپرس

که نداند بجز از پیر کسی قدر شباب

 

ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه ثمر

 

ذوق نظاره ُ گل در نگهی پنهان است

ای مقیمان چمن رخنه ُ دیوار کجاست

 

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

 

ذکر باید گفت تا فکرآورد

صد هزاران معنی بکر آورد

 

ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من

چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم

 

ذکر رخ و زلف تو دلم را

وردیست که صبح و شام دارد

 

ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من

کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

 

ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

 

ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد
زآسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری

 

ذروهٔ کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله باد

 

ذکرِ رخ و زلف تو دلم را
وردیست که صبح و شام دارد

 

ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود

 

ذات بد نیکو نگردد چونکه بنیادش بد است
تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است

 

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر بر آمد زین آتش نهانی

 

ذرّه‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذرّه معلّق به هوای تو بُوَد

تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ‌کس می‌نپسندم که به جای تو بُوَد

 

ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم

 

ذات من نقش صفات خوش توست
من مگر خود صفت ذات توام

 

ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر

از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر

 

ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست

 

ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا

 

ذوقِ سَرِ سرمست را هرگز نداند عاقلی
حالِ دلِ بی‌هوش را هرگز نداند هوشمند

 

ذوقِ حرفم شده امروز، خدایا برسان
هم‌زبانی که خلاصم کند از صحبت خویش

«ناظم هروی»

 

ذوق طلب آب حیات از دل ما رفت
بر یاد لبت، بس که مکیدیم لب خویش

«طالب آملی»

 

ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی‌رسد به کمال از زوال ما

«صائب تبریزی»

 

ذات مبارکت ز همه رنج و آفتی…
محروس باد در کنف لطف کردگار

«سلمان ساوجی»

 

ذرّه‌ها گر همه خورشید شود بی رویت
نَبُوَد روز و شبی عاشقِ سودایی را

«سیف فرغانی»

 

ذرات من ز مهر تو خالی نمی‌شوند
گر ذره ذره میکنی ای فتنه‌جو مرا

«محتشم کاشانی»

 

ذرّه ذرّه، هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است

«پروین اعتصامی»

 

ذات تو بر زمین اثر لطف ایزدی است
عدل تو در جهان نظر رحمت خداست

«ظهیر فاریابی»

 

ذکر تو از شمارِ نفس مغتنم‌ تر است
یا رب که این حدیث ز تکرار نگسلد

«نوعی خبوشانی»

 

ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را

«اقبال لاهوری»

 

ذوقی‌ست جستجو چه زنی دم ز قطع راه
رفتار گم کن و به صدای درا برقص

«غالب دهلوی»

 

ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است
کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام

«بیدل دهلوی»

 

ذره را دیدم پرافشان هوای نیستی
نقطه‌ای از انتخاب دفترم آمد به یاد

در گریبان غوطه خوردم، رَستم از آشوب دهر
کشتی‌ام می‌برد طوفان، لنگرم آمد به یاد

«بیدل دهلوی»

 

ذاکرِ فضل تو و مُرتَهَن بر تُواَند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

«منوچهری دامغانی»

 

ذلّت کشِ هزار خیالیم و چاره نیست
لعنت به وضعِ دور ز دلدار زیستن…

«بیدل دهلوی»

 

ذات تو غنی و ما همه محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان مارا

«ابوسعید ابوالخیر»

 

ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش

«جامی»

 

ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من
خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

«حسین منزوی»

 

ذره شو صحرا ، مشو گر عاقلی
تا ز نور آفتابی بر خوری

«اقبال لاهوری»

 

ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است

«فیض کاشانی»

 

ذره را سرگشتگی بینم صواب
زانک او را نیست تاب آفتاب

ذره گر صد بار غرق خون شود
کی از آن سرگشتگی بیرون شود

ذره تا ذره بود ذره بود
هرک گوید نیست، او غره بود

«عطار»

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7