رویش

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۳۱ ب.ظ

حرف ر

 

راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان

خون مرا به چاه زنخدان یار بخش

 

راهم مزن به وصف زلال خضر که من

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

 

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

 

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

 

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی

نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟

 

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت

 

رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

رسید باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن

 

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

 

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

 

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

 

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

 

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

 

رفتی و رفتن تو داغی نهاد بر دل

از کاروان چه مانده جز آتشی به منزل

 

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

قرین آتش هجران و هم قران فراق

 

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

 

رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

 

رقصیدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

 

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

 

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

 

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ

که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم

 

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش

 

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

 

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش

 

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

 

رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب

منتظرم تا چه برآید ز آب؟

 

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

 

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم

که پریشانی این سلسله را آخر نیست

 

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

 

روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه

بخورد روزهُ خود را به گمانی که شب است

 

روز محشر که سر از خاک لحد برداریم

نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما

 

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

 

رونق عهد شباب است دگر بُستان را
می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش الحان را

 

روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می ز خُمخانه به جوش آمد و می‌باید خواست

 

رَواقِ منظرِ چشمِ من آشیانهٔ توست
کَرَم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست

 

روضهٔ خُلدِ برین خلوت درویشان است
مایهٔ محتشمی خدمتِ درویشان است

 

روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است

 

رویِ تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

 

راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست

 

روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست
مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست

 

روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد

 

روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد
پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد

 

رو بر رَهَش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

 

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد

 

روزِ هجران و شبِ فُرقَتِ یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

 

رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

 

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نَبید

 

روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر
خِرمنِ سوختگان را همه گو باد بِبَر

 

روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

 

روی بِنْما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیشِ شمع آتشِ پروانه به جان گو درگیر

 

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

 

روزگاریست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

 

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

 

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

 

روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست

 

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند

 

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه، که کس سیر نخواهد بودن

 

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند

 

رها نمی‌کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

 

رفتی و نمی‌شوی فراموش
می‌آیی و می‌روم من از هوش

 

رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می‌دارند و من هم

 

روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

 

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

 

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری

 

روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری
چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری

 

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

 

روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی

 

روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
گفت ار نظری داری ما را به از این بینی

 

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

 

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

 

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را

 

رنج تن دور از تو ای تو راحت جان‌های ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما

 

رو ترش کن که همه روترشانند این جا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

 

روح زیتونیست عاشق نار را
نار می‌جوید چو عاشق یار را

 

روم به حجره خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا

 

رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا

 

رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب
بنشین میان مستان اینک مه و کواکب

 

روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست

 

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

 

رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند

 

رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید

 

رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد

 

روی تو به رنگریز کان ماند
زلف تو به نقش بند جان ماند

 

روزم به عیادت شب آمد
جانم به زیارت لب آمد

 

رو ترش کردی مگر دی باده‌ات گیرا نبود
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود

 

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

 

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
ای خنک آن را که او روی شما را ندید

 

رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود

 

ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود

 

رسم نو بین که شهریار نهاد
قبله مان سوی شهر یار نهاد

 

رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی‌پا و سر

 

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار

 

راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر

 

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر

 

رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده‌ای

 

رحم بر یار کی کند هم یار
آه بیمار کی شنود بیمار

 

روی بنما به ما مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور

 

رحم کن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر

 

ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش

 

رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش

 

روی تو جان جانست از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش

 

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش

 

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی‌نشان آمد نشان بی‌نشان اینک

 

رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک
ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک

 

رفت عمرم در سر سودای دل
وز غم دل نیستم پروای دل

 

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

 

روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم

 

روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم

 

روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم
عاشقی بس پخته‌ام این ننگ را بر خود نهم

 

روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

 

روز شادی است بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم

 

روز باران است و ما جو می کنیم
بر امید وصل دستی می زنیم

 

رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم

 

راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این
بیش فلک نمی‌کشد درد مرا و نی زمین

 

رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان
کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان

 

راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من

 

رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان

 

روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن
تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن

 

روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو

 

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو

 

رندان همه جمعند در این دیر مغانه
درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه

 

روزی‌ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

 

رفتم که در این منزل بیداد بدن
در دست نخواهد به جز از باد بدن

 

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

 

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

 

راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد

 

روی ننمود یار چتوان کرد
نیست تدبیر کار، چتوان کرد؟

 

رخ سوی خرابات نهادیم دگربار
در دام خرابات فتادیم دگربار

 

رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان

 

رفتم و بیشم نبود روی اقامت
وعده دیدار گو بمان به قیامت

 

رقیبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد
به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

 

روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند

 

روی در کعبه این کاخ کبود آمده‌ایم
چون کواکب به طواف و به درود آمده‌ایم

 

رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه‌ام چشم‌چرانی و قدح‌پیمایی

 

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای

 

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

 

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7