رویش

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ

حرف ف

♢♢♢

فتاده ایم و تو فارغ ز دستگیری ما

ببین جوانی خود رحم کن به پیری ما

♢♢♢

فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز

تا به میخانه پناه از همه آفات بریم

♢♢♢

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

♢♢♢

فخر است برای من فقیر تو شدن

از خویش گسستن و اسیر تو شدن

♢♢♢

فرخنده باد طالع نازت که از ازل

ببریده اند بر قد سروت قبای ناز

♢♢♢

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند

غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشیم

♢♢♢

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

و امروز نیز ساقی مه روی و جام می

♢♢♢

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم

♢♢♢

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهرویی که عمل بر مجاز کرد

♢♢♢

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

♢♢♢

فرصت شمار صحبت! کز این دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر ، نتوان به هم رسیدن

♢♢♢

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

♢♢♢

فرصتی خوش باید و عمری دراز

تا بگویم حال خود یک شمه باز

♢♢♢

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم

و آنچه گویند روا نیست نگوئیم رواست

♢♢♢

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

♢♢♢

فرق علم و جهل یک دنیاست اندر چشم خلق

عام و عالم را اگر فرق است یک لام است و بس

♢♢♢

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

♢♢♢

فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد

♢♢♢

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست

هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست

♢♢♢

فریاد مردمان همه از دست دشمن است

فریاد سعدی از دل نا مهربان دوست

♢♢♢

فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

♢♢♢

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه

اندر سفر عشق ، مرا همسفری نیست

♢♢♢

فریاد که در رهگذر آدم خاکی

بس دانه فشاندند و بسی دام طنیدند

♢♢♢

فریب تربیت باغبان مخور ای گل

که آب می دهد اما گلاب می گیرد

♢♢♢

فریب مهربانی خوردم از گردون ندانستم

که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم

♢♢♢

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل

به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

♢♢♢

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

♢♢♢

فغان که نرگس مخمور شیخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

♢♢♢

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

♢♢♢

فقیرم به جرم گناهم مگیر

غنی را ترحم بود بر فقیر

♢♢♢

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد

که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

♢♢♢

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس

♢♢♢

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ریسمان فراق

♢♢♢

فلک را عادت دیرینه این است

که با آزادگان دائم به کین است

♢♢♢

فهم سخن چون نکند مستمع

قوت طبع از متکلم مجوی

♢♢♢

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

♢♢♢

فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست

آب خضر نصیبه اسکندر آمدی

♢♢♢

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

♢♢♢

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

♢♢♢

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

♢♢♢

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

♢♢♢

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بُکُشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش

♢♢♢

فریاد من از فراق یار است
وافغان من از غم نگار است

♢♢♢

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

♢♢♢

فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید

♢♢♢

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر

♢♢♢

فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران

♢♢♢

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

♢♢♢

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سر‌گران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمالِ آفتاب

♢♢♢

فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد
آنچ ز باغ برده بُد ظلم خزان مصادره

♢♢♢

فصل خزان آنچ به تاراج برد
فصل بهار آمد ادا می‌کند

♢♢♢

فعل نیکان محرض نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست

♢♢♢

فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد

♢♢♢

فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند

♢♢♢

فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید

♢♢♢

فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر

♢♢♢

فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر

♢♢♢

فریفت یار شکربار من مرا به طریق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق

♢♢♢

فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم

♢♢♢

فضول گشته‌ام امروز جنگ می‌جویم
منوش نکته مستان که یاوه می‌گویم

♢♢♢

فرود آ تو ز مرکب بار می بین
وجودت را تو پود و تار می بین

♢♢♢

فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او بی‌هوش من

♢♢♢

فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او

♢♢♢

فریاد ز یار خشم کرده
سوگند به خشم و کینه خورده

♢♢♢

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

♢♢♢

فارغم گر گشت دل آواره‌ای
از جهان تا کم بود غمخواره‌ای

♢♢♢

فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

♢♢♢

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حورسرشت

♢♢♢

فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری

♢♢♢

فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز

♢♢♢

فتنه‌ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

«هوشنگ ابتهاج»

♢♢♢

فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق، آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است

«نظامی»

♢♢♢

فرصت نداشت جامه نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه لب کوهسار بود

گویی به پیشوازِ نزول فرشته‌ها
صحرا پر از ستاره‌ی دنباله‌دار بود

«سعید بیابانکی»

♢♢♢

فدای آن کمان‌های به‌هم پیوسته‌ات، هریک
جُدا دخلِ مرا می‌آورد، پیوند لازم نیست

«بهمن صباغ زاده»

♢♢♢

فریب غمزه‌ای سر در پیِ من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل، زمانی چشم بردارم

«سلیم تهرانی»

♢♢♢

فردای قیامت که حساب همه خواهند
خونین‌کفنان هیچ حساب از تو نخواهند

«فروغی بسطامی»

♢♢♢

فروختم به یکی جرعه، گنجِ عقل، آری
شراب‌خواره نبیند کسادِ کالا را

«امیرخسرو دهلوی»

♢♢♢

فرقی نداشت عز‌ت و خو‌اری‌ درین بساط
بیدار شد غنا به طمع تا زدیم پا

«بیدل دهلوی»

♢♢♢

فیض گفتار فزون می‌شود از خاموشی
مغزِ آن پسته که سربسته بود پاک‌تر است

«ناظم هروی»

♢♢♢

فراموشی در این شیشه‌ست، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم می‌کند، قدری شرَنگ آور

«علیرضا بدیع»

♢♢♢

فراموشی حدی دارد، تغافل مدّتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلّی کن به پیغامی

«حزین لاهیجی»

♢♢♢

فصل‌ها حوصله سوزند، بپرهیز که تا
فصلِ پُر گریه‌ی این بسته‌کتابت نکنم

«محمدعلی بهمنی»

♢♢♢

فارغم در غم عشق تو ز ویرانیِ دل
که خرابی نرسد مملکت ویران را

«فروغی بسطامی»

♢♢♢

فریاد سکوتمان بلندست
در پچ‌پچ دیرساله‌ی دشت

اسطوره‌ی ضجه‌های تلخست
تاریخ ستم‌کشیده‌ی ما

«شیون فومنی»

♢♢♢

فتادم تا به دام زلف او، دیوانه‌تر گشتم
دروغ است این که عاقل می‌کند زنجیر، مجنون را

«سالک قزوینی»

♢♢♢

فریاد که دهر، خاکِ‌عبرت‌بیز است
هنگامهٔ عمر سخت کلفت‌خیز است

زاین دشت سراغ عافیت ممکن نیست
هر سو رمِ آهویی غبارانگیز است

«بیدل دهلوی»

♢♢♢

فریاد من ز درد دل و درد دل ز توست
دردم ببین و هم تو به فریاد رس مرا

«اوحدی»

♢♢♢

فریاد، که در دامِ غمت سوختگان را
صبر از دل و تأثیر ز فریاد گریزد

«رهی معیری»

♢♢♢

فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوست
دُشنام داده است ولی “دست خط” اوست!

«فاضل نظری»

♢♢♢

فارغ تویی وگرنه به کویت ز دیده‌ام
هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود

«حزین لاهیجی»

♢♢♢

فتنه چشم تو ستد خواب مرا به عهد تو
فتنه چو خواب کم کند، بهر چه برده خواب من؟

«امیرخسرو دهلوی»

♢♢♢

فنای من به نسیم بهانه‌ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته‌اند مرا

«صائب تبریزی»

♢♢♢

فتحی که بِدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند

گر صبر کنی به صبر بی‌شک
دولت به تو آید اندک‌ اندک

«نظامی گنجوی»

♢♢♢

فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش، صد حجاب
در میان آمد، ولی شد بی‌توقف برطرف

«محتشم کاشانی»

♢♢♢

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی‌کند شب من کی سحر شود

«فاضل نظری»

♢♢♢

فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن

«اوحدی»

♢♢♢

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7