حرف چ
چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن
گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیدهست بدین سخت کمانی
چشم تو ز بهر دلربایی
در کردن سحر ذوفنون باد
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نا دیدنی است آن بینی
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
ترک مست است مگر میل کبابی دارد
چشم من در ره این قافله راه بماند
تا به گوش دلم آواز درا بازآمد
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سهی سرو تو را تازهتر آبی دارد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست میروی
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکران پیر مغان کمترین منم
چل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت
تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
کنون بجز دل خوش هیچ در نمیباید
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع ونخیل
چنان با ذات حق خلوت گزینی
تو را او بیندو او را تو بینی
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان لطف خاصیش با هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد
چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من، خطا این جاست
چه لطف بود که ناگاه رَشحِهٔ قَلَمَت
حقوقِ خدمتِ ما عرضه کرد بر کرمت
چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد
نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟
چو دست بر سرِ زلفش زنم به تاب رَوَد
ور آشتی طلبم با سرِ عِتاب رَوَد
چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم
چرا نه خاکِ سرِ کویِ یارِ خود باشم
چِل سال بیش رفت که من لاف میزنم
کز چاکرانِ پیرِ مُغان کمترین منم
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنهانگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت
چشمت چو تیغ غمزه خونخوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
که نه در تو باز ماند مگرش بصر نباشد
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
چه سروست آن که بالا مینماید
عنان از دست دلها میرباید
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
چون من به نفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
چند بشاید به صبر دیده فرو دوختن
خرمن ما را نماند حیله به جز سوختن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این
چه قد و قامت و رفتار و اعتدال است این
چه روی است آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی میدهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
چون خراباتی نباشد زاهدی
کش به شب از در درآید شاهدی
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کهش یار هم آواز بگیرند به دامی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بیمن با شاه جهان تنها
چو او باشد دل دلسوز ما را
چه باشد شب چه باشد روز ما را
چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری سنگ را
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را
چرخ فلک با همه کار و کیا
گرد خدا گردد چون آسیا
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
چونک درآییم به غوغای شب
گرد برآریم ز دریای شب
چو با ما یار ما امروز جفتست
بگویم آنچ هرگز کس نگفتهست
چنان کاین دل از آن دلدار مستست
ز خوف صاف ما آن یار مستست
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من مینشینی چون چنینی سود نیست
چشمهای خواهم که از وی جمله را افزایش است
دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست
چند گویی که چه چارهست و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کردهست تو را خود آن چیست
چشم پرنور که مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست
چشم تو ناز میکند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند
نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد
از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل کان باشد
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
چندان که نگاه میکنم هر سویی
در باغ روان است ز کوثر جویی
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
چنین که حال من زار در خرابات است
می مغانه مرا بهتر از مناجات است
چنین که غمزهٔ تو خون خلق میریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد
چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند
چون تو کردی حدیث عشق آغاز
پس چرا قصه شد دگرگون باز؟
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر با من خوشستی غمگسارم
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر در من نگه کردی نگارم
چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟
به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من؟
چو دل ز دایرهٔ عقل بی تو شد بیرون
مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟
که کلی از من مسکین رمیدی
چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری
شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری
چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی
چنانم از هوس لعل شکرستانی
که میبرآیدم از غصه هر نفس جانی
چه بود گر نقاب بگشایی؟
بیدلان را جمال بنمایی؟
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چه شد آن عهد قدیم و چه شد آن یار ندیم
خون کند خاطر من خاطره عهد قدیم
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی
چو ابرویت نچمیدی به کام گوشه نشینی
برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشینی
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی
وای بر من تن تنها و غم دنیایی