حرف آ
آدمیزاد اگر بی ادب است، آدم نیست
فرق مابین بنی آدم و حیوان ادب است
سعدی
❇️❇️❇️
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند…!
❇️❇️❇️
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
( مولوی )
❇️❇️❇️
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
( مولوی )
❇️❇️❇️
آن دل که به شاهد نهان درنگرد
کی جانب ملکت جهان درنگرد
بیزار شود ز چشم در روز اجل
کان روی رها کند به جان درنگرد
❇️❇️❇️
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ى فال بنام من دیوانه زدند…
❇️❇️❇️
آن را که جمال ماه پیکر باشد
در هرچه نگه کند ، مُنوَّر باشد
آیینه به دستِ هرکه ننماید ، نور
از طلعت بیصفای او، در باشد
❇️❇️❇️
آخر ای شیخ ریاکار شوی خانه خراب
که خراب از تو بود خانه خماری چند
❇️❇️❇️
آرزومُرد وجوانی رفت وعشق ازدل گریخت
غم نمی گردد جدا ازجان مسکینم هنوز
❇️❇️❇️
آن سیه چَرده که شیرینیِ عالم با اوست
چشمِ میگون لبِ خندان دلِ خرم با اوست
حافظ
❇️❇️❇️
آن کیست کز رویِ کرم با ما وفاداری کند
بر جایِ بدکاری چو من یک دَم نکوکاری کند
حافظ
❇️❇️❇️
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند
حافظ
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
سعدی
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
سعدی
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
سعدی
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم
سعدی
آمد بهار ِ جانها ای شاخ ِ تر به رقص آ
چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ
مولانا
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست
مولانا
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
خیام
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
شهریار
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
مهدی سهیلی
آتش پر از قهر تو می گفت: برو
جذبه ی چشم پر از مهر تو می گفت بایست
بهروز یاسمی
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای من است
فرخی یزدی
آخر به اسارت دل حسرت زده خو کرد
شادم که دگر یاد گریز از قفسم نیست
فریدون توللی
آخر چه شد که این همه نامهربان شدی
چیزی که خوش نداشتم ای دوست، آن شدی
شعبان کرم دخت
آشنای تو به دل غیر تو را ره ندهد
که نسازند به یک خانه دو بیگانه به هم
صغیر اصفهانی
آنچه از دریا به دریا می رود
از همان جا کامد، آنجا می رود
مولوی
آواره همچو خار هراسان ز باد مست
خاکستر خیال ز دستم عنان گسست
محمد حسن آرش نیا
آسمان نگاه خسته ی من خانه ی ابر های بارانزاست
نیستی و نبودنت تنها غصه ی آفتابگردانهاست
حامد ابراهیمی
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته هاهست ولی محرم اسرار کجاست
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است مه در خرمن پروانه زدند
آن پیکِ ناموَر که رسید از دیارِ دوست
آورد حِرزِ جان ز خطِ مُشکبارِ دوست
آن تُرک پری چهره که دوش از بَرِ ما رفت
آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد
آن کس که به دست، جام دارد
سلطانیِ جَم، مُدام دارد
آبی که خِضِر حیات از او یافت
در میکده جو، که جام دارد
آن که از سُنبُلِ او، غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عِتابی دارد
از سَرِ کُشتهٔ خود میگذری همچون باد
چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد
آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند
بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند
آن یار کز او خانهٔ ما جایِ پَری بود
سر تا قدمش چون پَری از عیب بَری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم
خاک میبوسم و عُذرِ قَدَمَش میخواهم
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدهست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز میبینم که در عالم پدیدار آمدهست
آن چه بر من میرود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدهست
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
آب حیات من است خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد
غم هجران به سویتتر از این قسمت کن
کاین همه درد به جان من تنها نرسد
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
آن نه عشق است که از دل به دهان میآید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آن که از دست ملامت به فغان میآید
آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر
آن که هلاک من همیخواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
میوه نمیدهد به کس باغ تفرج است و بس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش
آن نه روی است که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب این است که من واصل و سرگردانم
آن کس که از او صبر محال است و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
پرسید که چونی ز غم و درد جدایی
گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم
آن سرو ناز بین که چه خوش میرود به راه
وآن چشم آهوانه که چون میکند نگاه
تو سرو دیدهای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که به سر برنهد کلاه
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا
با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا
مینکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
و آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن
دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن
آن جانِ جهانِ جود بر می گردد
بر اجدادش درود- برمی گردد
مردی که شنیده اید غیبت دارد
با آنکه نرفته بود برمی گردد