رویش

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۱۳ ب.ظ

حرف الف

اگر شاهی، گدایی، آخرش مرگ

اگر زرین کلاهی، آخرش مرگ

 

اظهار عجز پیش ستمگر نکن از آنک

اشک کباب مایه طغیان آتش است

«صائب تبریزی»

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

 

اغلب کسان که پرده ی همت دریده اند

در کودکی محبت مادر ندیده اند

شهریار

 

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم ماند از لطف رب

سعدی

 

از سینه تنگم دل دیوانه گریزد

دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد

 

اگر آلوده شد گوهر به یک ننگ

نشوید آب دریا ازو رنگ

فخرالدین اسعد گرگانی

 

ای خوشا آن دل که آزاری نمی آید از او

غیر کار عاشقی کاری نمی آید از او

 

افسوس که افسانه سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه گساران همه رفتند

بهار

 

ای که از کوچه معشوقه ما می گذری

بر حذر باش که سر می شکند دیوارش

 

از دل تنگ اسیران قفس یاد کنید

ای که دارید نشیمن به لب بامی چند

عاشق اصفهانی

 

از عشق من به هر سو در شهر، گفتگویی ست

من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد

شهریار

 

اگر با غیرتی با درد باشی

و گر بی غیرتی نامرد باشی

 

اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود

آخر آنجا از هجوم خلق، جای ما نبود

 

ای خدا جان تو بنما آن مقام

که درو بی حرف میروید کلام

«مولانا»

 

از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است

ورنه هر کس وقت سیری پیش سگ نان افکند

صائب

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

حافظ

 

از برای غم ما سینه ی دنیا تنگ است

بهر این موج خروشان دل دریا تنگ است

بهادر یگانه

 

از پای تاسرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه

زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

 

اهل نظردوعالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول برنقد جان توان زد

 

ای صبا سوختگان برسر ره منتظرند

گر از آن یار صفر کرده پیامی داری

 

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

 

ادب و شرم تورا خسرو مه رویان کرد

آفرین برتو که شایسته صد چندینی

 

اهل کام وناز رادر کوی رندی جای نیست

رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی

 

ای آفتاب آهسته تر برام قصرش کن گذر

ترسم صدای سایه ات خواب است بیدارش کند  

 

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن یار سفر کرده پیامی داری

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها 

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

«حافظ»

 

ای خــدای باعــطای باوفـــــا 

رحم کــن بر عمر رفــته در جفـــــا

«مولانا»
 

اظهار عجز پیش ستمگر نکن از آنک 

اشک کباب مایه طغیان آتش است

«صائب تبریزی»

 

از این پنج شین روی رغبت متاب 

شب و شاهد و شمع و شهد و شراب

«فردوسی»

 

ای دل چه اندیشیده​ای در عذر آن تقصیرها 

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

«مولانا»

 

از  دوســـــــت به یادگــــار دردی دارم  

که ان درد به صد هزار درمان ندهم

«مولانا»

 

 

ای دهـــنده عقلـــها فریاد رس  
تا نخـــواهی تو نخواهــــد هیچ کس
«مولانا»

 

ای صبا با ساکنانِ شهرِ یزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

 

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی

 

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

شرح جمال حور ز رویت روایتی

 

ای پیک راستان خبر یار ما بگو

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

آن که پامالِ جفا کرد چو خاکِ راهم

خاک می‌بوسم و عُذرِ قَدَمَش می‌خواهم

 

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

 

اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود

از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود

 

اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس

ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس

 

اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

 

ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی

 

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری

سینه مریم و سیمای مسیحا داری

 

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

 

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را

این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را

 

ای بگفته در دلم اسرارها

وی برای بنده پخته کارها

 

ای که جان‌ها خاک پایت صورت اندیش آمدی

دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی

 

اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد

چوب رد بر سرش آمد که برو اهرمنی

 

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

 

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

 

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب

 

اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است

گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب

 

ای تشنه به خیره چند پویی

کاین ره که تو می‌روی سراب است

 

ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت

آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست

 

امروز تو را دسترس فردا نیست

واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست

 

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست

بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست

 

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

 

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

وز دست اجل بسی جگرها خون شد

 

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور

 

از جملهٔ رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا به ما گوید راز

 

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

 

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن

 

ای جهان دیده بود خویش از تو

هیچ بودی نبوده پیش از تو

 

ای شرف گوهر آدم به تو

روشنی دیده عالم به تو

 

ای که از امروز نه‌ای شرمسار

آخر از آن روز یکی شرم دار

 

ای به نسیمی علم افراخته

پیش غباری علم انداخته

 

ای تن تو پاک‌تر از جان پاک

روح تو پرورده روحی فداک

 

او ز علم فتح نماینده‌تر

وز قلم اقلیم گشاینده‌تر

 

ای همه هستی زتو پیدا شده

خاک ضعیف از تو توانا شده

 

اثر از بدی ندیدم چو ز حمد او زدم دم

به خدا که هرچه بینم کرم است و لطف و احسان

 

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من

کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

 

ابروی دوست گوشه محراب دولت است

آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

 

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

 

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما بِبَرَد
نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد

 

اگر روم ز پِی‌اش فتنه‌ها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

 

ای پستهٔ تو خنده زده بر حدیثِ قند
مشتاقم از برای خدا یک شِکَر بخند

 

اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

ای صبا نَکهَتی از کویِ فُلانی به من آر
زار و بیمارِ غَمَم راحتِ جانی به من آر

 

ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار
بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار

 

ای خُرَّم از فروغِ رُخَت لاله زارِ عمر
بازآ که ریخت بی گُلِ رویت بهارِ عمر

 

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

 

ای صبا گر بُگذری بر ساحلِ رودِ اَرَس
بوسه زن بر خاکِ آن وادی و مُشکین کُن نَفَس

 

ای همه شکلِ تو مَطبوع و همه جایِ تو خوش
دلم از عشوهٔ شیرینِ شِکرخایِ تو خوش

 

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

 

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

 

ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو

 

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

 

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای

 

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
اِنّی رَأیتُ دَهراً مِن هِجرک القیامه

 

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی

 

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

 

ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری

 

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

 

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

 

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

 

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

 

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

 

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

 

اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتاده‌ست

 

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست

 

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟

 

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است

 

ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
دل به روی تو ز روی تو طربناکترست

 

امشب به راستی شب ما روز روشن است
عید وصال دوست علی رغم دشمن است

 

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست

 

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست

 

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

 

ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت

 

انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد

 

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

 

امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

 

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود

 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

 

ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

 

از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

 

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

 

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

 

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

 

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

 

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

 

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

 

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

 

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

 

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

 

از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا

 

ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما

 

ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمال‌ها

 

ای که به هنگام درد راحت جانی مرا
وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا

 

ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب

 

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست

 

از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو

 

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

 

از کوزه‌گری کوزه خریدم باری*
آن کوزه سخن گفت ز هر اَسراری

شاهی بودم که جام زرّینم بود
اکنون شده‌ام کوزهٔ هر خَمّاری

 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

 

از بودنی ای دوست چه داری تیمار
وز فکرت بیهوده دل و جان افکار

 

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم

 

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن

 

ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

 

ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب

 

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست
هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست

 

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

 

اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکی چندم
زمانی با تو بنشینم، دمی در روی تو خندم

 

ای آرزوی جان و دلم ز آرزوی تو
بیمار گشته به نشود جز به بوی تو

 

ای در میان جانم گنجی نهان نهاده
بس نکته‌های معنی اندر زبان نهاده

 

ای عشق، کجا به من فتادی؟
وی درد، به من چه رو نهادی؟

 

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت
وی جام بلورین که خورد باده نابت

 

ای جگر گوشه کیست دمسازت
با جگر حرف میزند سازت

 

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

 

از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

 

اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

 

از همه سوی جهان جلوه او می‌بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می‌بینم

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

 

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

 

ای کعبه دری باز به روی دل ما کن
وی قبله دل و دیده ما قبله نما کن

 

ای آفتاب هاله ای از روی ماه تو
مه برلب افق لبه ای از کلاه تو

 

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می‌کنی
خاری به خود می‌بندی و ما را ز سر وا می‌کنی

 

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

 

ای وای بر اسیری کزیاد رفته باشد

در دام مانده صید و صیاد رفته باشد

 

این جهان کوه است و فعل ما ندا 
سوی ما آید نداها را صدا 
فعل تو کان زاید از جان و تنت 
همچو فرزندی بگیرد دامنت 
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه، بر خویش گرد 

 

ای که مرا خـوانـده ای ،راه نـشـانـم بـده

در شـب ظـلـمــانی ام، مـاه نــشـانـم بـده

یوسـف مصری ز چـاه، گـشت چنـان پادشـاه

گـر کـه طـریـق ایـن بُـود، چـاه نـشـانـم بـده

بر قـدمت همچـو خاک، گریه کنـم سوزناک

گِل شد از آن گریه خاک، روح به جـانم بده

از دل شـب می رسـد، نـور سـرا پـرده ها

در سـحــراز مشرقت،صـوت اذانـم بــده

سر خـوشـی این جـهـان، لـذت یک آن بُـود

آنچـه تو را خـوشـتـر است، راه بـه آنـم بـده

 

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7