رویش

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۴ ب.ظ

حرف ب

به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزایِ خویشتن است

 

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

 

بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایه‌بان دارد
بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد

 

به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد
تو را در این سخن انکارِ کارِ ما نرسد

 

بعد از این دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند
که به بالایِ چَمان از بُن و بیخَم بَرکَنْد

 

بخت از دهانِ دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز رازِ نهانم نمی‌دهد

 

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید

 

بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید
نویدِ فتح و بشارت به مِهر و ماه رسید

 

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید
از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید

 

برنیامد از تَمَّنایِ لَبَت کامم هنوز
بر امید جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز

 

باز آی و دلِ تنگِ مرا مونس جان باش
وین سوخته را مَحرَمِ اسرارِ نهان باش

 

باغبان گر پنج روزی صحبتِ گُل بایَدَش
بر جفایِ خارِ هجران، صبرِ بلبل بایَدَش

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

 

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

 

با گوش دگر شنو به غوغای سکوت

کز مرغ شب آواز دعا می آید

 

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد

 

با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

 

با همه کس بیان کنم قصه بی وفاییت

تا نکند کسی دگر میل به آشناییت

 

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم

از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

 

باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی

 

 

با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

 

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است

 

با بدان کم نشین که صحبت بد

گرچه پاکی تو را پلید کند

 

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم

 

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

 

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

 

با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم

وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی

 

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

 

با چه واژه ای حمد وثنا ی او کنم

در لحظات بی کسی شکر عطای او کنم

 

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

 

با دل پاک مرا جامه ناپاک رواست

بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت

 

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

 

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

 

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

 

با دوستان خور آنچه تو را هست در جهان

بعد از تو دشمنان تو با دوستان خورند

 

با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست

صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

 

با ز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه وچه عزا و چه ماتم است

 

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

 

با سرو قدی تازه تر از خرمن گل

از دست منه جام می و دامن گل

 

با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست

و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم

 

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

 

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

 

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

 

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

 

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

 

بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش

 

بازآی ساقیا که هواخواهِ خدمتم
مشتاقِ بندگیّ و دعاگویِ دولتم

 

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

 

به تیغم گَر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زَنَد منّت پذیرم

 

بی تو ای سروِ روان، با گل و گلشن چه کنم؟
زلفِ سنبل چه کَشَم عارضِ سوسن چه کنم؟

 

به عزمِ توبه سحر گفتم استخاره کُنَم
بهارِ توبه شِکَن می‌رسد چه چاره کُنَم؟

 

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

 

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

 

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم
که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

 

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

 

به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او

 

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی


 

بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری

 

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی

 

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی

 

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

 

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

 

بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت

 

بی تو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست

 

بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست

 

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است

 

با همه مهر و با منش کینست
چه کنم حظ بخت من اینست

 

بخت جوان دارد آن که با تو قرین است
پیر نگردد که در بهشت برین است

 

با خردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست

 

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

 

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

 

باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد

 

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد

 

به حدیث در نیایی که لبت شکر نریزد
نچمی که شاخ طوبی به ستیزه بر نریزد

 

با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

 

بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند
بادپیمایی هوایی می‌زند

 

با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کاو مرهم است اگر دگران نیش می‌زنند

 

به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند

 

بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود

 

به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید

 

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

 

به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید

 

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

 

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز

 

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

 

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

 

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

 

باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم

 

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

 

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم

 

بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما
سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما

 

با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ

 

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

 

با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا

 

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

 

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

 

به خانه خانه می‌آرد چو بیذق شاه جان ما را
عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را

 

بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را

★★★

بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را

 

به برج دل رسیدی بیست این جا
چو آن مه را بدیدی بیست این جا

 

برای تو فدا کردیم جان‌ها
کشیده بهر تو زخم زبان‌ها

 

بنمود وفا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا

 

برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را

 

با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا

 

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را

 

با آن که می‌رسانی آن باده بقا را
بی تو نمی‌گوارد این جام باده ما را

 

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

 

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

 

بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا

 

به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز بیا

 

باده ده آن یار قدح باره را
یار ترش روی شکرپاره را

 

برخیز بتا بیا ز بهر دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

 

بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

 

بر پشت من از زمانه تو می‌آید
وز من همه کار نانکو می‌آید

 

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

 

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بُدم که کردم این اوباشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو
من چون تو بُدم تو نیز چون من باشی

 

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند

 

بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند

 

با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل

 

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

 

برخیزم و عزم باده ناب کنم
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

 

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم
در زیرزمین نهفتگان می‌بینم

 

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران

 

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده

 

بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی

 

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی

 

به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

 

باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

 

باز هجر یار دامانم گرفت
باز دست غم گریبانم گرفت

 

باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد

 

بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد

 

بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد
بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

 

بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد

 

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟

 

با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟

 

با عشق قرار در نگنجد
جز نالهٔ زار در نگنجد

 

با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد

 

با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟
با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟

 

با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟
با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

 

بیا، کاین دل سر هجران ندارد
بجز وصلت دگر درمان ندارد

 

بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد
بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد

 

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

 

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

 

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

 

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

 

بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند
به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند

 

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

 

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

 

به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

 

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

 

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

«مولانا»

 

بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن
ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن

«مولانا»

 

سه ندهد ما را ، ما را ندهد بوسه
غمگین دل ما دارد ، دارد دل ما غمگین

«عنصری»

 

بوسه ای را چه خطر باشد کز بهر ترا
جان شیرین مرا نیست بر من خطری

«فرخی سیستانی»

 

بوسه ای بخشی و زو صدبار بر گیری شمار
صد هزاران بد کنی ، روزی بیک بد نشمری

«ازرقی هروی»

 

بوسه گر بر سنگ بدهد سنگ گردد چون شکر
یا رب، این چندین حلاوت بر لبی نتوان نهاد!

«عمعق بخاری»

 

بودیم وکسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم وبدانند که بودیم

 

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Made By Farhan TempNO.7